Quantcast
Channel: Articles – Author Shahrnush Parsipur
Viewing all articles
Browse latest Browse all 6

نگاهی به داستان کیومرث با تکیه بر شاهنامه، بندهش و اوستا، و نگاهی به حماسه گیل گمش

$
0
0

نگاهى به داستان كيومرث، با تكيه بر شاهنامه، بندهش و اوستا و نگاهى به حماسه گيل گمش
فردوسى شاهنامه را پس از ستايش خرد، گفتار اندر آفرينش عالم، گفتار اندر آفرينش مردم، گفتار اندر آفرينش آفتاب، در آفرينش ماه، گفتار اندر ستايش پيغمبر، گفتار اندر فراهم آوردن كتاب، داستان دقيقى شاعر، بنياد نهادن كتاب و ستايش سلطان محمود، با داستان كيومرث آغاز مى كند. پس اگر تمامى اين اضافات را حذف كنيم شاهنامه با داستان كيومرث آغاز مى شود. از آنجايى كه موضوع اين مقاله كيومرث است و از آنجايى كه بخش كيومرث در شاهنامه بسيار كوتاه است، پس به جاى آن كه درباره آن براى شما حرف بزنم تمامى سروده فردوسى را در اينجا مى آورم. فردوسى مى گويد:
سخن گوى دهقان چه گويد نخست / كه نام بزرگى به گيتى كه جست
كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد / ندارد كس آن روزگاران به ياد
مگر كز پدر ياد دارد پسر / بگويد ترا يك به يك در بدر
كه نام بزرگى كه آورد پيش / كرا بود از آن برتران پايه بيش
پژوهنده ى نامه ى باستان / كه از پهلوانان زند داستان
چنين گفت كآيين تخت و كلاه / كيومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب / جهان گشت با فر و آيين و آب
بتابيد ازآن سان ز برج بره / كه گيتى جوان گشت از آن يكسره
كيومرث شد بر جهان كدخداى / نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
سر بخت و تختش برآمد به كوه / پلنگينه پوشيد خود با گروه
از او اندر آمد همى پرورش / كه پوشيدنى نو بد و نو خورش
به گيتى درون سال سى شاه بود / به خوبى چو خورشيد برگاه بود
همى تافت زو فر شاهنشهى / چو ماه دو هفته ز سرو سهى
دد و دام و هر جانور كش بديد / ز گيتى به نزديك او آرميد
دوتا مى شدندى بر تخت او / از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندش پيش / وزو برگرفتند آيين خويش
پسر بد مر او را يكى خوبروى / هنرمند و همچون پدر نامجوى
سيامك بدش نام و فرخنده بود / كيومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدى / ز بيم جداييش بريان بدى
برآمد بر اين كار يك روزگار / فروزنده شد دولت شهريار
به گيتى نبودش كسى دشمنا / مگر بدكنش ريمن اهريمنا
به رشك اندر آهرمن بد سگال / همى راى زد تا بباليد بال
يكى بچه بودش چو گرگ سترگ / دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن ديو بچه سياه / ز بخت سيامك وزان پايگاه
سپه كرد و نزديك او راه جست / همى تخت و ديهيم كى شاه جست
همى گفت با هركسى راى خويش / جهان كرد يكسر پرآواى خويش
كيومرث زين خود كى آگاه بود / كه تخت مهى را جز او شاه بود
يكايك بيامد خجسته سروش / بسان پرى پلنگينه پوش
بگفتش ورا زين سخن در بدر / كه دشمن چه سازد همى با پدر
سخن چون به گوش سيامك رسيد / ز كردار بدخواه ديو پليد
دل شاه بچه برآمد به جوش / سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش
بپوشيد تن را به چرم پلنگ / كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
پذيره شدش ديو را جنگجوى / سپه را چو روى اندر آمد بروى
سيامك بيامد برهنه تنا / برآويخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه / دوتا اندر آورد بالاى شاه
فكند آن تن شاهزاده به خاك / به چنگال كردش كمرگاه چاك
سيامك به دست خروزان ديو / تبه گشت و ماند انجمن بى خديو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه / ز تيمار گيتى برو شد سياه
فرود آمد از تخت ويله كنان / زنان بر سر و موى رخ را كنان
دو رخساره پرخون و دل سوگوار / دو ديده پر از نم چو ابر بهار
خروشى برآمد ز لشكر به زار / كشيدند صف بر در شهريار
همه جامه ها كرده پيروزه رنگ / دو چشم ابر خونين و رخ باد رنگ
دد و مرغ و نخجير گشته گروه / برفتند ويله كنان سوى كوه
برفتند با سوگوارى و درد / ز درگاه كى شاه برخاست گرد
نشستند سالى چنين سوگوار / پيام آمد از داور كردگار
درود آوريدش خجسته سروش / كزين پيش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و بركش به فرمان من / برآور يكى گرد از آن انجمن
از آن بدكنش ديو روى زمين / بپرداز و پردخته كن دل ز كين
كى نامور سر سوى آسمان / برآورد و بد خواست بر بدگمان
بر آن برترين نام يزدانش را / بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به كين سيامك شتافت / شب و روز آرام و خفتن نيافت
پس سيامك، پسر كيومرث، به دست ديو كشته مى شود. در ادامه داستان مى خوانيم كه سيامك پسرى داشت به نام هوشنگ كه محبوب كيومرث بود. پس او جانشين پدر از دست رفته اش شد. كيومرث تمام رازها را براى او باز گفت و بنا بر اين شد تا لشكرى فراهم كنند و هوشنگ پيشرو گروه باشد. ددان و پريان و پلنگان و شيران و گرگان و ببران همراه با او شدند. هوشنگ در پيش و كيومرث در انتهاى لشكر به سوى ديو سياه رفتند كه اينك از ترس خاك به آسمان بلند مى كرد. ديو كه از ددان همراه سپاه هوشنگ مى ترسيد نيرويش را از دست داد. دو گروه جنگجو در هم آويختند. هوشنگ كار را بر ديو تنگ كرد او را به زير كشيد و سرش را بريد. چرمى را كه او به بر داشت دريد.
پس كيومرث كه انتقام سيامك را گرفته بود روزگارش به سر آمد:
چو آمد مر آن كينه را خواستار / برآمد كيومرث را روزگار
برفت و جهان مردرى ماند از اوى / نگر تا كه را نزد او آبروى
جهان فريبنده را گرد كرد / ره سود بنمود و خود مايه خورد
جهان سر به سر چون فسانست و بس / نماند بد و نيك بر هيچ كس
در پايان اين بيت داستان هوشنگ آغاز مى شود كه البته موضوع انتخابى اين مقاله نيست. بازگشت مى كنم به آنچه كه فردوسى تا اينجا گفته است:
در داستان كيومرث مى بينيم كه اين پادشاه كه دورانش فقط سى سال است، هنگامى كه آفتاب وارد برج حمل مى شود پادشاهى خود را آغاز مى كند. او بدين مناسبت پلنگينه مى پوشد و يارانش نيز همين كار را مى كنند. در عين حال روشن است كه آنها در كوهستان زندگى مى كنند. به نظر مى رسد كه دوره و زمانه اى ست كه انسان و حيوان با يكديگر زندگى مى كنند. فردوسى با دقت از بردن نام گاو و گوسفند خوددارى مى كند و بيشتر توجهش معطوف به شير و ببر و پلنگ و گرگ است. پس كيومرث بايد در عصر شكار پادشاهى خود را آغاز كرده باشد. پارچه هنوز اختراع نشده و پوست حيوانات جايگزين آن است. حتى هنگآمى كه سروش بر او پديدار مى شود پلنگينه پوش است. پس نيروهاى آسمانى نيز ساختارى متكى بر طبيعت وحشى دارند. البته فردوسى از تخت حرف مى زند، اما بايد توجه كرد كه اين تخت نمى تواند يك تخت دست ساخت باشد، بلكه شايد كنده درختى ست ويژه شاه، يا بزرگ ترين شكارچى.
ديديم كه كيومرث پسرى دارد به نام سيامك. از سوى ديگر اهريمن نيز ميدان عملى براى خود دارد. پسر اهريمن بدخواه سيامك است. پس آن دو با يكديگر گلاويز مى شوند. در اين داستان اهريمن و پسرش بيشتر از آن كه ديوان هيولاوش باشند، به انسان هايى مى مانند كه از قبيله كيومرث و سيامك نيستند. آنها نيز در جدال از دست و پاى خود براى مبارزه استفاده مى كنند. اين ديو بچه سيامك را مى كشد. آه از نهاد كيومرث و قبيله او در مى آيد. آنها به گونه اى عزادارى مى كنند كه از يك انسان وحش برمى آيد. چون توان مقابله با ديو را ندارند جيغ مى زنند و موى مى كنند و چهره خنج مى زنند، و همان طور كه فردوسى مى گويد ويله مى كنند. مسئله جالب اين است كه تمامى اعمالى كه آنها انجام مى دهند امروزه روز نيز ميان مردم منطقه خاورميانه، به ويژه زنان رسم است. از آنجايى كه زنان سنت گرا به همين شكل موى مى كنند و چهره خنج مى اندازند و ويله مى كنند، انسان وسوسه مى شود باور كند كه مدل رفتارى كيومرث و يارانش بايد زنان باشند، هرچند كه در داستان تا اينجا نامى از زن به ميان نمى آيد.
اين نكته اى ست كه توجه به آن بد نيست. در تمامى مراسم سنتى، به ويژه عزادارى، زنان نقش مهمى دارند. در عين حال مى بينيم كه آخوندها نيز هنگامى كه عزادارى مى كنند به گونه اى اين كار را انجام مى دهند كه زن پسند است. آنها حتى گاهى اداى زن ها را در مى آورند. عمامه خود را از سر باز مى كنند، بر زمين مى زنند، يا دور گردن مى اندازند. قيهه مى كشند، سينه مى زنند، خاك برسر مى كنند و تمام كوشش عالم را به جاى مى آورند تا مردم گريه كنند. آيا موبدهاى زرتشتى نيز به همين گونه عمل مى كرده اند؟
به هرحال، از هر سو و زاويه اى كه به اين داستان نگاه كنيم يك نكته به نظر روشن مى آيد، كه قبيله كيومرث در ميان قبايل ديگر زندگى مى كند كه نسبت به آنها حالت دشمن خويى دارند. آيا كيومرث و همراهانش به اين قبايل يا قبيله وارد شده اند؟ آيا آنها شكارچيانى هستند كه به دليل كم شدن شكار و يا سرماى شديد ناحيه اى كه زندگى مى كرده اند مجبور به جابه جايى شده اند؟ آيا قبيله يا جامعه اى كه آنها به آن وارد شده اند در عصر مادر تبارى زندگى مى كند و آداب زنانه اى دارد، از جمله مراسم عزادارى، كه مورد تقليد كيومرث و يارانش قرار گرفته است؟
يا برعكس خود قبيله كيومرث، كه تا اين لحظه اى كه خورشيد وارد برج بره شده است، برهنه بوده اند، به دليل گرسنگى و كمبود تكنولوژى مردمانى ضعيف و گريان بوده اند؟ يك نكته روشن است كه از همين داستان در مى يابيم كه در عصر فردوسى نيز مردم در عزادارى در گريه و زارى زياده روى مى كرده اند. فردوسى به هر شكلى كه حساب كنيم بايد يك نمونه ديدارى داشته باشد كه از روى آن گرته بردارى كرده و داستان خود را ساخته باشد. پس شايد بتوان نتيجه گرفت كه خود فردوسى در جامعه اى زندگى مى كند كه گرچه پدر سالار است، اما بسيارى از آداب عصر مادر تبارى، از جمله عزادارى را به عنوان سنت حفظ كرده است.
تا اينجا اما دو نكته ديگر نيز هست كه قابل بررسى به نظر مى آيد. نخست زندگى كردن با حيوانات كه فردوسى در ابيات مختلفى به آن اشاره مى كند. كيومرث و يارانش در كنار حيوانات زندگى مى كنند و تا اين لحظه مهم لخت بوده اند. حالا البته ياد گرفته اند كه پوست پلنگ كشته شده را بكنند و به دور خود بپيچند. اين مسئله آنقدر مهم است كه كيومرث كه اين كار را انجام مى دهد به پادشاه تبديل مى شود. اين بخش از داستان و توصيفى كه از كيومرث وجود دارد مرا به ياد يك شخصيت اسطوره اى ديگر مى اندازد كه نامش در اسناد ايرانى نيامده است، بنابراين در خاطره قومى ما حفظ نشده. منظورم انكيدو، مرد وحشى اسطوره سومرى گيل گمش است كه به دست بانو خدا آرورو ساخته شده. داستان را شما بهتر از من مى دانيد، اما شايد كسانى باشند كه ندانند. پس گذرى، نظرى اشاره اى به آن مى كنم. اين نكته را هم اضافه كنم كه من داستان گيل گمش را در دو ترجمه مختلف انگليسى خوانده ام، و نخستين بار نيز آن را در سن هيجده سالگى در ترجمه وار احمد شاملو خواندم. البته شاملو در متن دست برده كه كار درستى نبوده، اما ترجمه هاى انگليسى كاملا به متن متكى بوده اند. ترجمه ن.ك. ساندارس يك روايت دقيق به نظر مى رسد.١ مترجم ترجمه ديگر را:فرموش كرده ام. اما نكته مهم اين است كه چون ضبط هاى مختلفى از گيل گمش به دست مى آيد اين ترجمه ها با هم تفاوت هايى دارند. مثلا در يك ترجمه خوانده ام كه مردم از زياده روى هاى جنسى گيل گمش به مادر او، نين سون، كه بانو خداى كوچكى ست شكايت مى برند. نين سون به درگاه خدايان زارى مى كند. پس آن يا آنو، خداى آسمان بانو خدا آرورو را مامور مى كند تا همان طور كه گيل گمش را همانند يك گاو وحشى و زيبا ساخت، همتايى براى او بسازد كه با گيل گمش بستيزد و او را سرجاى خود بنشاند. اما در ترجمه خانم ساندارس اشاره اى به زارى مادر گيل گمش نمى شود. به هرحال چون من در لحظه نوشتن اين متن تنها ترجمه خانم ساندارس را دارم آن را ماخذ قرار مى دهم. خلاصه بخش نخست داستان گيل گمش:
گيل گمش، پادشاه شهر اوروك (اراك؟ عراق؟) است. او پسر نين سون (بانو گاو وحشى)، يك بانو خدا، و لوگولباندا، يك انسان معمولى ست. پس دو سوم گيل گمش خدايواره و يك سوم انسان واره است. بانو خدا آرورو او را همانند يك گاو وحشى آفريده و از تمامى حيوانات براى ساختن او الهام گرفته. اين گيل گمش (كه ترجمه نام او را پيدا نكردم و در بسيارى جاها خوانده ام كه معناى آن روشن نيست، اما من بسيار به شعف مى آيم اگر فرض كنم كه بخش نخست نام: گيل به معناى گيله مرد، و بخش دوم: گمش، يا گامش، همان گاوميش باشد. با توجه به آن كه بانو خدا آرورو در هنگام ساختن او گاو وحشى را در مد نظر داشته عجيب به نظر نمى رسد كه نام او همان گاوميش باشد. در عين حال بايد توجه داشت كه در منطقه گيلان آثارى از تمدن هاى بسيار عتيق در جنگل ها به دست مى آيد كه بعيد نيست با تمدن سومر در ارتباط بوده باشد. البته گفته مى شود كه گيل ها به عنوان يك قوم از حدود دهه سوم پيش از ميلاد در صحنه ظاهر شده اند،اما شايد بسيار باستانى تر باشند.) اين نكته نيز قابل بررسى است كه در لوحه هاى باستانى تر نام گيل گمش بيل گمش است. در لوحه هاى متاخرتر نام او به گيل گمش تبديل شده كه شايد اين خود دليلى باشد بر اين معنا كه منطقه بسيار سرسبز گيلان در تغيير نام اين قهرمان موثر بوده است.
به هرحال گيل گمش مردى اهل لذت جويى است و از تمامى دختران و پسران جوان بهره كشى مى كند. تمامى نوعروسان در شب زفاف نخست متعلق به او هستند. البته او پادشاه شايسته اى ست، اما از موقعيت خود سوء استفاده مى كند. مردم به فغان مى آيند و به درگاه خدايان شكايت مى برند. آنو، يا آن، خداى آسمان (آيا با “آن” پارسى ربط دارد كه اشاره به دور است؟) پس از آن كه تمامى خدايان شكايت از گيل گمش و زور بازوى او مى كنند، بانوخدا آرورو را مامور مى كند تا همتايى براى گيل گمش بسازد و جلوى زياده روى هاى او را بگيرد. بانو خدا با آميختن خاك با آب دهانش يك مرد وحشى مى سازد كه انكيدو نام دارد (و من ميان نام انكيدو و كيومرث يك شباهتى مى بينم. حداقل “كى” در دو نام شبيه به هم است. معناى نام او را پيدا نكردم). اينك توصيف انكيدو را از روى متن خانم ساندارس پى مى گيريم:
“پس بانوخدا چهره اى را در ذهن خود خلق كرد… او دست خود را در آب و گل فرو برد و گذاشت تا او در وحش سرازير شود، و انكيدوى شريف آفريده شد. در او فضيلت خداى جنگ، خود شخص نينورتا وجود داشت. بدنش خشن بود، همانند زنان موهاى بلندى داشت؛ موهايش همانند موهاى نيسابا، بانوخداى گندم در باد موج مى زد. بدنش، همانند ساموكان (ساموقان؟) خداى گله هاى گاو و گوسفند، موهاى مجعد داشت. انسان بى گناهى بود، چيزى درباره زمين هاى كشت شده نمى دانست.
انكيدو در تپه ها، به همراه غزال ها علف مى خورد و به همراه ددان در آبگير دزدانه راه مى رفت. او به همراه گله ها و شكارهاى وحشى از آب لذت مى برد…”
تا اينجا انكيدو چند ويژگى دارد. نخست اين كه بدن پرمويى دارد. دوم آن كه موهايش همانند موى زنان بلند است و همانند كاكل گندم در هوا موج مى زند. به طورى كه مى دانيم كاكل گندم به رنگ طلايى است. آيا اين اشاره مى خواهد مردى با موهاى طلايى را مجسم كند كه بدن پشم آلودى هم دارد؟ توجه كنيم كه اگر موهاى انكيدو سياه بود به كاكل گندم تشبيه نمى شد، بلكه شاعر چيز ديگرى براى تشبيه پيدا مى كرد. در ترجمه پارسى گيل گمش، كه از يك متن آلمانى انجام گرفته نيز موهاى او به گندمزار تشبيه شده، كه در اينجا نيز مى توان باور كرد كه با يك انسان مو طلايى روبرو هستيم. نكته مهم اين است كه يكى از لقب هاى قوم سومر “سرسياه” است. حمورابى در الواح خود مى گويد من براى حكومت كردن بر سرسياهان آمده ام. در مجموع مى توان باور داشت كه سومريان مو سياه بوده اند، اما از مقطعى بخشى از آنها با انسان هاى مو طلايى درآميخته اند٢
اين نكته روشنى ست كه انكيدو از اهالى اوروك نيست. او مردى بيابانى است. مى شود حدس زد كه به قوم و تبار ديگرى وابسته است. آيا او يكى از آرياييان نخستينه است كه از سرماى شمال گريخته و تك و تنها، يا با جمع قليلى به منطق گرم جنوبى عراق پناهنده شده است؟ داستان در توصيفى كه از او به دست مى دهد روشن مى كند كه در اوروك ريشه ندارد. با حيوانات زندگى مى كند و در عين حال علفخوار است، كه البته در مرحله بعدى بيدرنگ گوشت مى خورد. با حيوانات رفيق است و در آبشخور محتاط است، پس مى ترسد. او يك بيگانه ناآشنا با نظام كشاورزى است. داستان تاكيد دارد كه او چيزى از زمين هاى كشاورزى نمى داند. اگر اين فرض قوى كه او يك بيگانه است درست باشد، كه درست هست، او چه كسى مى تواند باشد جز يك ايرانى آريايى؟ اكنون هزاران سال است كه اقوام سامى و ايرانى در جوار يكديگر زندگى مى كنند. البته منشا سومريان روشن نيست، و يا تا همين اواخر روشن نبوده است. شمارى از دانشمندان ميان زبان آنها و زبان تاميل در هند جنوبى مشابهت هايى پيدا مى كنند. اما به هرحال شكى در همسايگى ايرانيان با مردم عراق، از سومرى تا اقوام بعدى وجود ندارد. بنابراين اگر ما فرض كنيم كه انكيدو يك ايرانى نخستينه است اشتباه بزرگى نكرده ايم.
من در بالا گفتم كه ميان توصيف كيومرث و توصيف انكيدو شباهتى مى يابم. اين شباهت در نكات ديگرى نيز پديدار مى شود. در داستان گيل گمش، پس از آن كه آنان باهم مى ستيزند و بعد به رفقاى يك روح در دو بدن تبديل مى شوند، طرح ماجراجويانه اى مى ريزند و به جنگل هاى سدر لبنان مى روند تا براى ساختن باروى شهر اوروك چوب بياورند. در آنجا هوم بابا، هيولاى نگهبان جنگل را مى كشند. اين نام هوم بابا نيز هم خواننده را به ياد واژه “هوم” (نوشابه مخدر ايرانيان باستان) مى اندازد و هم به ياد واژه بابا. در جنوب ايران كسانى كه مراسم زار را اداره مى كنند به عنوان ماما زار و بابا زار شناخته مى شوند. اين مراسم كه به نحوى رقص درمانى ست شباهت هايى با مراسم عشقبازى دست جمعى دارد. اينجا البته امكان بررسى اين مسئله نيست، اما در داستان گيل گمش اين جنگل هاى سدر لبنان متعلق به بانوخدا ايشتار (اينناناى سومرى) است كه خداوندگار عشق و زندگى ست. مى شود باور كرد كه كشته شدن هوم بابا به دست گيل گمش در حقيقت نوعى مبارزه است عليه اين رفتار جمعى جنسى. به هرتقدير نام هوم بابا از نظر اديبات ايران به شدت قابل مطالعه است. توصيف او در متن گيل گمش ميان او و پديده اى كه ابوالهول ناميده مى شود شباهت هايى را نشان مى دهد، كه در اين صورت از نظر ستاره شناسى نيز قابل مطالعه مى شود.
اينك پس از بازگشت گيل گمش و انكيدو، در آنى كه گيل گمش پيراهن دامادى پوشيده (و روشن نيست در حالى كه بنا نيست ازدواج كند چرا اين پيراهن را پوشيده. آيا بناست ميان او و انكيدو رابطه ى صميمانه ترى بوجود آيد؟) بانوخدا ايشتار بر او ظاهر مى شود و مى گويد: گيل گمش، بيا و شوهر من باش! گيل گمش درخواست بانو خدا را با تحقير رد مى كند و مى گويد هرگز با خدايى كه شوهرانش را مى كشد ازدواج نخواهد كرد (ر.ك. داستان ايننانا و باغبان و داستان ايشتار و تموز، كه در هردو داستان بانو خداى زندگى شوهرانش را مى كشد). بانوخدا كه بسيار خشمگين است به نزد پدرش، آنو. مى رود و گاو آسمانى را از او مى گيرد. اين گاو هربار كه به زمين حمله ور شود هفت سال قحط سالى مى شود. اما بانوخدا مى گويد كه سيلوها پر از گندم است و خطرى مردم را تهديد نمى كند. گاو آسمانى در هر هجوم به زمين جان سيصد جوان را مى گيرد. عاقبت اما گيل گمش و انكيدو به سراغ او مى روند و گاو را به گونه بسيار جالبى مى كشند. يعنى انكيدو به گيل گمش مى گويد: من شاخ هاى او را نگه مى دارم و تو شمشير را در قفاى گاو فرو كن.
اين درست همان شكلى ست كه ميترا، خداى منطقه كه بعد شناسنامه آريايى گرفته، گاو آسمان را كشته، و گاوباز اسپانيايى تا امروز به همين شكل گاو را مى كشد. در گاوبازى اسپانيا نيز افرادى به عنوان همكار ماتادور گاو را بسيار خسته مى كنند.
اينك پس از كشته شدن گاو، انكيدو ران او را بريده و جلوى بانوخدا ايشتار مى اندازد و مى گويد: بيا اين هم گاوت!
بانو خدا كه بسيار خشمگين است، از آنجايى كه در سفر به دوزخ يك بار مرده و زنده شده و چشمانش قدرت كشندگى پيدا كرده (ر.ك. سفر بانو خدا ايشتار به دوزخ و ملاقات با ايريش كه گال، خداى مرگ كه خواهر اوست. اين داستان جزئى از داستان ايشتار و تموز است)، يك نگاه مرگبار به انكيدو مى اندازد. انكيدو از آن پس در بستر بيمارى مى افتد و اندكى بعد، در عنفوان جوانى از دنيا مى رود و جان گيل گمش را در اندوه و در عين حال ترس فرو مى برد.
در داستان فردوسى درباره كيومرث نيز ما مى بينيم كه دوران او فقط سى سال است. پس از نظر فردوسى كيومرث، به رغم داشتن پسر و نوه جوانمرگ مى شود. در داستان گيل گمش نيز انكيدو بسيار زود بيمار شده و مى ميرد. دليل مرگ او نيز مشاركت در كشتن گاو آسمانى است. اما در اينجا مجبوريم اندكى از فردوسى و داستان گيل گمش فاصله بگيريم و وارد ميدان كتاب هاى بندهش و اوستا بشويم و طرح نوينى از چهره كيومرث پيدا كنيم. البته بعدتر به هردو كتاب شاهنامه و گيل گمش بازگشت خواهيم كرد.
در اين دو كتاب، در كمال تعجب ارتباط تنگاتنگى ميان كيومرث و گاو آسمان پيدا مى كنيم. علاوه بر آن كه نام او نيز اندكى تغيير مى كند و در اوستا به گائو مرتا (گاو مرد) يا گيامرتا (گياه مرد، پيشنهاد بهرام بيضايى)، يا گيومرتا (زنده ى مرده، پيشنهاد مارتين شوارتز، زبانشناس امريكايى و استاد دانشگاه بركلى) تبديل مى شود. ببينيم اين كتاب ها درباره او چه مى گويند. نخست به سراغ بندهش مى رويم:
در بندهش، ترجمه مهرداد بهار، رو در رو با كيومرث مى شويم. مى دانيم كه در نگرش مزدايى جهان به نه هزاره بخش شده. سه هزاره نخست دورانى ست كه هرمزد به تنهايى جهان را اداره مى كند. او دنيا را در نور آفريده و هميشه هوا روشن است. زمين مسطح است و هموار. براى آن كه بهتر متوجه شرايط بشويم به بخش نخست مى رويم. توجه شود كه مطالب درون پرانتزها از آن مهرداد بهار و داخل كروشه از من است:
“به به دين آنگونه پيداست (كه) هرمزد فرازپايه با همه –آگاهى و بهى، زمانى بيكرانه در روشنى مى بود. آن روشنى گاه و جاى هرمزد است كه (آن را) روشنى بيكران خوانند. آن همه آگاهى و بهى را زمان بيكرانه است؛ چون هرمزد و گاه و دين و زمان هرمزد بودند (هستند و خواهند بود).
اهريمن در تاريكى. به پس دانشى و زداركامگى. ژرف پايه بود. او را زداركامگى خيم و آن تاريكى جاى است، كه آن را تاريكى بيكران خوانند.
ميان ايشان تهيگى بود كه واى [باد=هوا] است، كه آميزش دو نيرو بدو است.
هردو (ذات) كرانه مندى و بى كرانگى اند. آنچه فراز پايه است آن را روشنى بيكران خوانند كه بسر نمى رسد. ژرف پايه آن تاريكى بيكران است و آن بيكرانگى است. در مرز هردو كرانه مندند، زيرا ميان ايشان تهيگى است، به يكديگر نپيوسته اند…”
از فحواى اين جملات چنين برمى آيد كه در زمانى ماقبل زرتشت، اهورامزدا و اهريمن در نقش دو نيروى متضاد و در عين حال مكمل عمل مى كرده اند. اهورامزدا نور مطلق بوده و اهريمن تاريكى مطلق و ميان آنها يك ميدان تهي وجود داشته كه از باد يا هوا (واى) تشكيل مى شده. ما امروز اين دووارگى را در چين پيدا مى كنيم. يانگ اصل نرينه هستى، و يكى از تجلياتش نور و روشنايى است. يين اصل مادينه هستى و يكى از تجلياتش تاريكى ست. گرچه چينيان زشتى را جزيى از يين مى پندارند، اما هرگز به يين توهين نمى كنند و در كتاب يى جينگ شش خطى دوم ازآن يين است كه در معناى “كون” تجلى مى كند و ارزش باشكوهى ست. تاريكى نيز ارزش بدى نيست. لائوتزه در يكى از اشعار دائو ده جينگ” مى گويد: “روشنايى را ببين، تاريكى را برترى نه.” تاريكى مقامى ست همانند زهدان مادر. همه ى ما در تاريكى شكم مادر رشد مى كنيم. اگر خيلى وفادار به اصالت نور باشيم بايد شكم مادر را پاره كنيم تا بچه در نور مطلق بزرگ شود، كه البته بعد بچه خواهد مرد. بنابراين به طورى كه مى بينيم تاريكى به هيچوجه بد نيست و ضد ارزش نيست. فرهنگ مزدايى اما ديالكتيك معقول نخستينه را از شكل انداخته و از اهورامزدا، نماد پدر و خداى نرينه، مطلق زيبايى و حسن را استخراج كرده. اما از آن سو اهريمن را به عنوان مادينگى هستى بكلى زير پا نهاده و داغان كرده و به ضد ارزش تبديل نموده. همين جا توضيح بدهم كه ميان زنانگى و مادينگى بايد قائل به تفاوت بود. در فرهنگ چينى هنگامى كه دست شما بالا مى رود تابعى از نيروى يانگ (نرينگى) است. هنگامى كه پائين مى آيد تابعى از نيروى يين (مادينگى) است. روشن است كه دست مردان و زنان هم بالا مى رود و هم پائين. پس به عنوان يك زن مى توان دست به حركت نرينه زد يا مادينه. همين وضعيت در فرهنگ خود ما وجود دارد. مثلا برج فروردين نرينه است و برج ارديبهشت مادينه تلقى مى شود. اما روشن است كه دختران و پسران، هردو در اين برج ها به دنيا مى آيند. منظورم از اين توضيح اين است كه اگر فرض من درست باشد كه اهريمن، در اصل، مادينگى هستى بوده، خيلى طبيعى به نظر مى رسد كه قالبى مردانه داشته باشد. اين توضيح لازم است، چون ما در ذهن خود هميشه اهريمن را نر مى بينيم. كه البته همكار او “جهى” است كه يك عفريت زنانه است.
توضيح لازم ديگر اين نكته است كه اصطلاحات نرينه و مادينه كه در قديم، حداقل در فرهنگ هاى ايران و چين، كه من تاحدى از آنها شناخت دارم، رواج داشته، در حقيقت جانشين اصطلاحاتى همانند مثبت و منفى است، كه در فرهنگ معاصر، واژگانى همانند تز و آنتى تز جانشين آنها شده. بگذريم.
بخش هاى نخست تا چهارم بندهش گفتگو درباره اهورامزدا و اهريمن را پى مى گيرند. تمامى موجودات نيكو را اهورا مزدا و تمامى بدها را اهريمن آفريده. خود اهريمن نيز شكل وزغ است. يك همكار زن نيز به نام جهى دارد كه موجود آلوده اى ست و پس از يك كار شنيع كه مى كند دچار حيض [دشتان] مى شود. پس حيض زنان آنان را به اهريمن نزديك مى كند. متن بسيار پيچيده و گاهى خسته كننده است و در اينجا نيز ما قصد بررسى آن را نداريم. ما در جستجوى كيومرث هستيم. در نخستين جايى كه او را مى يابيم بخش دوم، در آفرينش مادى است. در اين بخش پس از آن كه اهريمن به حالت گيجى مى افتد هرمزد جهان مادى را مى آفريند. نخستين آفريده آب سرشك است “…زيرا همه (چيز) از آب بود جز تخمه مردمان و گوسپندان. زيرا آنان را تخمه آتش-تخمه است…” دومين آفريده آب است كه براى از ميان بردن تشنگى است. آفريده سوم زمين است، چهارم گياه، پنجم گوسپند براى يارى مرد پرهيزگار، ششم مرد پرهيزگار را آفريد براى از ميان بردن و از كار افكندن اهريمن و همه ديوان، سپس آتش را آفريد، بعد باد.
اين آفرينش ها به طورى كه مى بينيد درهم و برهم و بدون ربط منطقى است. انسان پيش از آتش و هوا آفريده مى شود. اما بعد دوباره امر آفرينش ادامه دارد. پس نخست آسمان را مى آفريند “روشن، آشكارا، بسيار دور و خايه ديسه (به شكل تخم مرغ) و خماهن كه گوهر الماس نر است. پس تمامى موجودات در اندرون اين آسمان هستند. پهنا و درازا و بالا و ژرفاى آن همه باهم برابر است. او به يارى آسمان شادى را آفريد، سپس از گوهر آسمان آب را آفريد و بعد باد، باران، مه، ابر بارانى و برف. سپس زمين را آفريد و در زمين آهن، روى، گوگرد و… آفريد. البته سنگ هاى قيمتى از تخمه ديگرى هستند. زمين را “چونان مردى ساخت و آفريد كه همه سوى تن وى را جامه (بر) جامه سخت در گرفته است. زير اين زمين را همه جا آب بايستد.”
سپس گياه را آفريد و بعد آب و آتش را به يارى گياه آفريد.
پنجم، گاو يكتا آفريده را در ايرانويج آفريد، به ميانه جهان، بر بار رود وهدائيتى كه (در) ميانه جهان است. (آن گاو) سپيد و روشن بود چون ماه كه او را بالا به اندازه سه ناى بود. به يارى او آفريده شد آب و گياه، زيرا در (دوران) آميختگى (هرمزد و اهريمن) او را زور و بالندگى از ايشان بود.
ششم كيومرث را آفريد روشن چون خورشيد. او را به اندازه چهار ناى بالا بود. پهنا(ش) چون بالا(ش)؛ راست بر بار رود دائيتى كه (در) ميانه جهان ايستد. كيومرث بر سوى چپ و گاو بر سوى راست (هرمزد آفريده شدند). دورى ايشان، يكى از ديگرى، و نيز دورى از آب دائيتى به اندازه بالاى خود (ايشان) بود. كيومرث داراى چشم، داراى گوش، داراى زبان و داراى دخشك بود. دخشك داشتن اين است كه مردم از تخمه او بدان گونه زادند. به يارى او خواب آسايش بخشنده آفريده شد؛ زيرا هرمزد آن خواب را به تن مرد بلند پانزده ساله روشن فراز آفريد. او كيومرث را با گاو از زمين آفريد. او از روشنى و سبزى آسمان نطفه مردان و گاوان را فراز آفريد، زيرا اين دو نطفه (كه) آتش تخمه اند نه آب تخمه، در تن گاو و كيومرث بداد تا افزايش يافتن مردمان و گوسفندان از آن باشد.”
بندهش سپس طبقه بندى آفريده ها را در يك سال خورشيدى تنظيم مى كند و درباره آفرينش كيومرث مى گويد:
“ششم، مردم را آفريد كه كيومرث است، به هفتاد روز كه از روز رام، ماه دى، تا روز انغران، ماه سپندارمذ است. پنج روز درنگ كرد تا (روز وهيشتوئيشت گاه) ….”
به طورى كه مى بينيم به نظر مى رسد كه كيومرث و گاو يكتا آفريده يك زوج نخستينه هستند. البته بندهش از گائومرتا گفتگو نمى كند. اما خود كيومرث احتمالا يعنى گاومرد. او كه از نظر وضعيت جسمانى حالت عجيبى دارد و پهنا و بالاش همه يكى ست و بيشتر به يك مكعب مى ماند تا آدم در يك سوى رود وهدائيتى قرار يافته و گويى به حالت خوابيده است. در آنسوى اين رود گاو يكتا آفريده قرار گرفته. پس تا اينجا متوجه مى شويم كه كيومرث و گاو هميشه در كنار هم بوده اند و روان ايرانيان ميان انسان در كليت خود و چيزى به نام گاو يكتا آفريده رابطه برقرار مى كرده. حالت مكعبى شكل كيومرث نيز شايد نوعى كليت انسانى را به وصف مى كشد، يعنى جمعيتى كه باهم در يك فضاى چهارگوش قرار گرفته اند. البته كتاب از جمعيت سخنى به ميان نمى آورد، اما تاكيد دارد كه كيومرث چهارگوش است.
در اينجا وسوسه مى شوم به داستان گيل گمش بازگشت كنم و بپرسم علت علاقه شديد انكيدو به كشتن گاو آسمانى در چه نكته اى نهفته است؟ آيا او براى زمانى دراز، در طى نسل ها در حريم يك فرهنگ گاو پرست زيسته است كه اينك عليه آن طغيان كرده؟ اين پرسش جالبى ست كه در آينده اين مقاله به آن خواهيم پرداخت، اما اشاره اى در اينجا بد به نظر نمى رسيد.
در بخش سوم و چهارم بندهش گفتى درباره كيومرث و گاو يكتا آفريده به چشم نمى خورد، اما بخش پنجم بازگشت دارد به موضوع گاو و كيومرث:
در بخش پنجم كه “تازش اهريمن بر آفرينش” نام دارد، در آغاز مى بينيم “كه اهريمن هنگامى كه از كارافتادگى خويش و همه ديوان را از مرد پرهيزگار ديد گيج شد و سه هزار سال به گيجى فرو افتاد…” پس ديوان دور او را مى گيرند تا كارى بكند و هدف او يورش به نور مى شود. پس به همه چيز يورش مى برد از جمله به آب:
“پس برآب آمد، كه گفتم كه زير زمين قرار يافته بود. او سپس، ميانه زمين را بسفت و درآمد، پس بر گياه آمد؛ پس بر گاو و كيومرث آمد؛ پس بر آتش برآمد. چون مگسى بر همه آفرينش بتاخت. جهان را به نيمروز چنان سخت، تيره بكرد چونان شب تيره… او بر گياه زهر چنان فراز برد (كه) در زمان بخشكيد. مينوى گياه گفت كه “به سبب آن بزرگوار (= زرتشت؟) هرمزد گياه را خواهد رويانيد”
او آز و نياز و سيج [مايه هلاكت و نابودى]، درد و بيمارى و هوس و بوشاسب [خواب خوش و رويا] را بر (تن) گاو و كيومرث فراز هشت. پيش از آمدن بر گاو، هرمزد منگ درمان بخش را كه بنگ نيز خواند براى خوردن به گاو داد و پيش چشم وى بماليد كه تا او را از نابودى و بزه گزند و ناآرامى كم باشد. در زمان نزار و بيمار شد و شير او برفت. در گذشت. گاو گفت كه “(به سبب) كنش ايشان، آن آفرينش گوسفندان را كار برترين دستور است”.
پيش از آمدن بر كيومرث، هرمزد خواب را بر كيومرث فراز برد، چندان كه بيتى بخوانند. چون هرمزد آن خواب را به تن مرد پانزده سله اى روشن و بلند آفريد، (كيومرث به خواب رفت). چون كيومرث از خواب بيدار شد، جهان را چون شب تاريك ديد. زمين چونان (بود) كه تيغ سوزنى (از آن) از تازش خرفستران نرسته بود. سپهر به گردش، و خورشيد و ماه به حركت ايستادند. جهان از غريدن ديوان مزنى و نبرد با اختران پرطنين شد.
اهريمن انديشيد كه همه آفريدگان هرمزد را از كار افكندم جز كيومرث. استويهاد را با يكهزار ديو مرگ كردار بر كيومرث فراز هشت. ايشان، به سمت زمان مقدر، كشتن را چاره نيافتند. چنين گويد كه به آغاز آفرينش، هنگامى كه اهريمن به پتيارگى آمد، زمان زندگى و خدايگانى كيومرث به سى سال بريده شد. چنان كه پس از آمدن پتياره سى سال زيست. كيومرث گفت كه “اكنون كه اهريمن آمد ومردم از تخمه من باشند اين بهتر چيزى است اگر كار كرفه [كار نيك] كنند.”…
… اين را نيز گويد كه چون گاو يكتا آفريده در گذشت، بر دست راست افتاد؛ كيومرث پس از آن كه در گذشت بر دست چپ. گوشورون [ايزد بانوى نگهبان چهارپايان] كه روان گاو يكتا آفريده است از تن گاو بيرون آمد. پيش گاو بايستاد، چونان يكهزار مرد كه به يكبار بانگ كند. به هرمزد گله كرد كه “تو سالارى آفريدگان را به كه بهشتى كه زمين را لرزه در افتاد، گياه خشك و آب آزرده شد. كجا است آن مرد كه گفتى (مى) آفرينم تا پرهيز بگويد؟”
هرمزد گفت كه “بيمارى، گوشورون! از آن بيمارى اهريمن؛ و كين ديوان را بر خود هموار كرده اى. اگر آن مرد را در اين زمان مى شد آفريد، اهريمن را اين ستمگرى نمى بود.” گوشورون به همان آئين به ستاره پايه فراز رفت و گله كرد و، فراز (تر) تا ماه پايه به همان آئين گله كرد، فراز تا خورشيد پايه به همان آئين گله كرد. سپس (هرمزد) فروهر زردشت را بدو بنمود كه “بدهم به گيتى كسى را كه پرهيز بگويد.” گوشورون خرسند شد و پذيرفت كه “دام را بپرورم”، (يعنى) كه در (باره) آفرينش دوبار چهارپا به جهان همداستان شد.”
در اين بخش اگر اشتباه نكرده باشم اين هرمزد است، كه البته به دليل يورش اهريمن، باعث مرگ گاو يكتا آفريده مى شود، چون به او منگ يا بنگ مى دهد تا او را محافظت كند، اما گاو از شير مى افتد و بعد مى ميرد. در نتيجه در ميانه تاخت و تاز اهريمن اين هرمزد است كه باعث مرگ گاو مى شود. علت اين كه مى گويم اگر اشتباه نكرده باشم اين نكته است كه متن تاحدودى داراى ابهام است. البته پندار من اين است كه اين گاو بايد به دست هرمزد كشته شده باشد. اگر توجه كنيم كه در بندهش نام سياره مشترى هرمزد است به سادگى متوجه مى شويم كه در آغاز يك تغيير بزرگ در ساختار جامعه هستيم. چنين به نظر مى رسد كه در دوران هاى باستانى تمدن، در دوران هاى مادر تبارى، سياره كيوان يا زحل، كه دورترين سياره اى بود كه انسان مى شناخت، در مقام خداى اصلى قرار داشت. البته در آسمان سياره مشترى يا هرمزد درخشان تر از كيوان يا زحل است. اما براى باستانيان نيز روشن بود كه زحل دورتر از مشترى قرار گرفته. كيوان در تصويرهاى باستانى به چهره پيرمردى با عصا تصوير مى شود و كنايه اى ست از اهميت پيران در دوران مادر تبارى، كه جهان را زنان و پيرمردان اداره مى كردند. بعدتر در اين باره توضيح خواهم داد. اما همچنان كه مى بينيم متن نيز همين را مى گويد.
نكته مهم ديگر طريق مردن گاو و كيومرث است. گاو يكتا آفريده در هنگام مرگ روى دست راست مى افتد و كيومرث روى دست چپ. پس آنها رودرروى يكديگرند و در مرگ نيز از دست يكديگر خلاصى ندارند. در عين حال روشن است كه گاو يكتا آفريده مادينه است. اكنون آيا حق نداريم فرض كنيم كه او و كيومرث زوج نخستينه هستند؟ و نام كيومرث نيز در ميان پيشنهادهاى مختلف براى معناى نام او، همان گاومرد است؟
مى دانيم كه كيومرث را هرمافروديت فرض مى كنند، اما به هر شكل كه نگاه كنيم اين حضور كيومرث و گاو در دو سوى رودخانه قابل بحث و بررسى است.
اما نكته جالب تر و بسيار قابل تامل تر روان گاو است كه گوشورون نام دارد و در اصل بانوخداى گله ها و رمه هاست. به طورى كه مى بينيم اين گاو يكتا آفريده ربط مستقيمى با جهان زنانه دارد. خداوندگار روان گاو يك زن خدا است. گاو با اين ترتيب، چه بخواهيم. چه نخواهيم، با اجتماعى زنانه در ارتباط قرار مى گيرد. آيا اين گاو كنايه از زمانى ست كه تعادل بهارى در برج مادينه گاو (ارديبهشت) قرار داشته و جهان بشرى نيز به تمامى، يا حداقل در خاورمياانه، در عصر مادر تبارىمى زيسته؟ به طورى كه مى دانيم زمين در شش هزار و پانصد سال پيش در حركت تقديمى، در هنگام تعادل بهارى وارد برج ارديبهشت شده و تا دو هزار و اندى سال بعد در اين موقعيت باقى مانده است.
من مرتب از مقاله ام پيش مى افتم، اما چون بحث در باره گاو يكتا آفريده و كيومرث هنوز به پايان خود نرسيده فعلا ديگر در اين باره حرفى به ميان نمى آورم.
بندهش به طور كلى يك كتاب ستاره شناسى است و ادبيات ستاره شناختى آن قابل تامل. من در مقاله ديگرى در اين باره خواهم نوشت. در اينجا هدف تنها بررسى مسئله گاو يكتا آفريده و كيومرث است. در بخش هشتم كه “درباره نبرد كردن آفريدگان گيتى به مقابل اهريمن” نام دارد در پاره ٦٨ درباره گاو مى گويد:
“پنجم نبرد را گاو يكتا آفريده كرد. چون درگذشت به سبب سرشت گياهى، از اندامهاى گاو پنجاه و پنج نوع غله و دوازده نوع گياه درمانى از زمين رست. روشنى و زورى كه در تخمه گاو بود به ماه سپرده شد. آن تخمه به روشنى ماه پالوده شد. به همه گونه اى آراسته شد. جان در (او) كرده شد. و از آنجا جفتى گاو، يكى نر و يكى ماده (برزمين آورده شد). سپس بر زمين، از هرنوعى دوتا، يعنى دويست و هشتاد و دو نوع فراز پيدا شدند، به اندازه دو فرسنگ كه در دين هيحده هاسر گويد.
گوسپندان را جاى بر زمين و مرغان را در هوا (شد) و ماهيان در آب شنا كردند كه بيشتر پرورش آفريدگان از ايشان بود.
اين نخستين نبرد را گاو با اهريمن كرد.”
مى بينيم كه مرگ گاو يكتا آفريده منجر به خلق و آفرينش زندگى گياهى و حيوانى در روى زمين مى شود. از اين دريچه كه نگاه كنيم زندگى كشاورزى بر روى زمين در ارتباط تنگاتنگ با اين گاو است. يك جفت گاو نر و ماده نيز از ماه به زمين مى آيند تا نسل گاو را در زمين حفظ كنند. گوسپندان نيز در مجموع تمامى حيوانات را تشكيل مى دهند. همچنين ماهيان و پرندگان نيز از اين گاو نشات مى گيرند. انسان وسوسه مى شود فكر كند كه شايد اين گاو پر بركت همان گاوى ست كه هنوز در هند مورد پرستش است. همچنين اين وسوسه انسان را وادار مى كند كه فكر كند احتمالا در هنگامى كه قبايل ايرانى و هندى هنوز از يكديگر جدا نشده بودند، دين مشترك آنها مبتنى بر پرستش گاو آسمانى بوده است. همچنين هنگامى كه به اسطوره گيل گمش نگاه مى كنيم، به نظر مى رسد كه گاو آسمانى آنقدر اهميت دارد كه يار و ياور بانو-خدا ايشتار است. در نتيجه چنين به نظر مى رسد كه در حدود پنج شش هزار سال پيش كيش گاوپرستى بايد دين مشترك تمامى مردم منطقه خاورميانه و هند بوده باشد. دامنه اين پرستش گوئيا تا مصر كشيده مى شود.
اما مى بينيم كه برطبق نوشته بندهش گاو يكتا آفريده به ترفند هرمزد كشته مى شود. اين هرمزد كه خداست در عين حال همان سياره برجيس يا مشترى است. برطبق متون مى دانيم كه در عصر مادر تبارى سياره زحل يا كيوان در مقام خدا قرار دارد. در عصر پدرسالارى ست كه مشترى يا هرمزد جانشين كيوان مى شود و كيوان به مقام دورترى نائل مى شود. نماد خدايواره اين سياره نمايشگر انسان خردمند است. در ادبيات سياسى منطقه، هميشه ميان قدرت پادشاه، كه سايه خدا بر اوست، و مرد روحانى، كه تجسم آن كيوان است، اختلاف نظر وجود دارد و هردو اعمال كننده نفوذ هستند، منتهى به دو طريق متفاوت از يكديگر.
اما پيش از اين كه وارد اين بحث بشوم اين مسئله اهميت پيدا مى كند كه چرا هرمزد با خوراندن منگ يا بنگ باعث مرگ گاو يكتا آفريده مى شود. در اينجا چاره اى نداريم جز آن كه به فن تنجيم توجه كنيم. مى دانيم كه در فاصله شش هزار و پانصد سال پيش تا چهار هزار و پانصد سال پيش صورت فلكى گاو كه همان ارديبهشت باشد، در هنگام تعادل بهارى در همان جايى قرار داشت كه ما امروز معناى فروردين را از آن درك مى كنيم. براى درك اين مطلب بايد ببينيم “حركت تقديمى زمين” يا
Axial procession
چگونه چيزى ست. بهترين كار اين است كه من اين بخش را عينا از ويكى پدياى فارسى در اينترنت براى شما نقل كنم:
“واژه ى مركب “حركت تقديمى” وقتى مطلق به كار مى رود معمولا اشاره به همين مفهوم نجومى دارد. پيشروى محورى يا تقديم محورى، يكى از حركات ويژه ى محور چرخش زمين است كه به موجب خم بودن محور زمين نسبت به مدار خود ايجاد مى شود و در نتيجه كشش گرانشى خورشيد، ماه و سياره ها برآمدگى استواى زمين بوجود مى آيد. اين حركت موجب مى شود كه نقاط اعتدال در ميان صورت هاى فلكى به سمت مغرب حركت كنند. محور چرخش زمين، مخروطى را در طى ٢٥٧٦٥ سال طى مى كند. در حال حاضر محور چرخش زمين تقريبا در امتداد ستاره قطبى است، ولى به دليل حركت، چند هزار سال ديگر نمى توان از اين ستاره به عنوان ستاره قطبى استفاده كرد.
حركت تقديمى اوج و حضيض
مدار سياره به دور خورشيد بيضى كامل نيست و گلبرگى شكل است. اين حركت باعث مى شود كه قطر دراز (اطول) بيضى مدار پيرامون خورشيد بچرخد و حضيض خورشيدى پيشروى كند.
در اختر شانسى پيشروى محور يا تقديم محورى جابه جايى گرانشى جهت گيرى محور چرخش جسم آسمانى را مى گويند كه پيوسته و كند تغيير مى كند به معناى اخص حركت تقديمى محور زمين اطلاق مى شود. شكلى كه محور زمين درست مى كند مانند دو مخروط است كه راسشان در مركز زمين است. يك دور گشتن اين محور حدود ٢٦ هزار سال طول مى كشد كه در اختر بينى به آن سال افلاتونى يا سال بزرگ گويند. نوعا منظور از اصطلاح تقديمى همين حركت دراز مدت است و ديگر تغييرهاى محورى ناشى از رقص محورى و حركت قطب بزرگى ناچيزى دارد.
پيش روى محور زمين را در تاريخ تقديم اعتدالين
Procession of the equinoxes
مى ناميده اند، زيرا اعتدال بهارى و پائيزى به سوى غرب درون دايرة البروج حركت مى كند، نسبت به ستارگان ثابت اختلاف جهت حركت خورشيد در دايرة البروج. البته اين اصطلاح اكنون غير تخصصى است و بدون محاسبه دقيق رياضى.
كشف تقديم اعتدالين را به هيپاركوس (ابرخس) نسبت مى دهند. ولى يافته هايى كه از سنگ نبشته ها به دست آمده است نشان مى دهد كه محاسبات و اظهارات وى سخت متكى بوده به مبانى نجوم بابلى كه مربوط به قرن ها پيش از اوست.
با پيشرفت رياضى و بهبود محاسبه اى نيروى گرانشى ميان سياره ها در نيمه نخست سده نوزدهم ميلادى مشخص شد كه خود دايره بروج هم به كندى تغيير مى كند. اين حركت حركت تقديمى سياره اى نام گرفت. در اوايل سال ١٨٦٣ مولفه غالب حركت تقديمى خورماهى (خورشيد-ماهى) و تركيب اين دو مولفه به جاى تقديم اعتدالين حركت تقديمى عمومى نام گرفت.
تقديم خورماهى معلول اثر نيروى گرانشى خورشيد و ماه و برآمدگى استواى زمين است كه باعث مى شود با توجه به فضاى لختى محور زمين بجنبد. زاويه اى كه ميان نيروى گرانشى ديگر سياره ها بر زمين و صفحه اى مدار زمين دايرة البروج هست باعث مى شود كه صفحه مدار زمين آهسته نسبت به فضاى لختى تغيير كند. حركت تقديمى خورماهى پانصد بار قوى تر از تقديم ناشى از ديگر سياره هاست. افزون بر خورشيد و ماه ديگر سياره ها نيز باعت حركت جزيى محور زمين در فضاى لختى مى شوند كه تباين در مولفه هاى خورماهى در مقابل مشتبه سازى سياره ها درست مى كند. همين شد كه در سال ٢٠٠٦ ميلادى اتحاديه بين المللى اخترشناسى گفت كه به جاى مولفه غالب بگوئيم پيش روى تقديم استوا و عوض مولفه كهتر بگوئيم پيش روى دايره بروج و تركيبشان را همان حركت تقديمى عمومى بگوئيم.”
به طورى كه متوجه مى شويم ما با ترجمه بدى از يك متن انگليسى روبرو هستيم. در نتيجه مى توانيم به سادگى بگوئيم كه زمين در حركت خود به دور خورشيد و در همان حال كه روى محورخود به دور خود مى چرخد اندكى تلو تلو مى خورد. اين تلو تلو خوردن باعث مى شود كه زمين در طى دوهزار و چند صد سال به اندازه يك صورت فلكى عقب مى رود. در نتيجه شش هزار و پانصد سال پيش تعادل بهارى در سى و يكمين روز ماه ارديبهشت بوده است، چنان كه در چهار هزار و پانصد سال پيش اين تعادل بهارى در نخستين روزهاى همين ماه ارديبهشت قرار داشته است.
بايد توجه داشت كه مردمان قديم كه براى دانش نجوم اهميت خارق العاده اى قائل بودند تا حدود زيادى نسبت به اين حركت تقديمى اشراف و آگاهى داشتند. منتهى نحوه نگرش آنها به آسمان همانند ما نبوده است. براى آنان سيارگان و ستارگان و صورت هاى فلكى به مثابه خدايان و خالقان زندگى بوده اند. پس هنگامى كه تعادل بهارى در ماه ارديبهشت بوده است آنان براى اين ماه و رمز آن كه گاو باشد اهميت فوق العاده اى قائل بودند. گاو در عين حال منسوب به سياره ناهيد يا زهره بود كه سياره بانو خدا اينناناى سومرى و يا ايشتار بابلى است. ميراث اين نحوه نگرش بعدتر به فرهنگ ايران منتقل شده و بانو خدا آناهيتا نيز نماد سياره ناهيد است. هرچند كه احتمالا خود نام ناهيد نيز ايرانى نيست و منشاء سومرى يا بابلى دارد. اينك ببينيم مصريان اين حركت را چگونه تبيين مى كردند. منبع همان اينترنت است، منتهى بخش انگليسى:
“مطالعات نشان مى دهد كه مصريان قديم بسيار پيش از هيپارخوس از حركت تقديمى اطلاع داشته اند. بعضى از بناهاى واقع در معبد كارناك به نحوى ساخته شده اند كه جهت خيزش بعضى سياره ها را در زمان هاى كليدى سال نشان مى دهند. حتى به نظر مى رسد كه در حدود سه هزار سال پيش از مسيح مصرى ها از طريق بنا سازى هايشان ثابت كرده اند كه در مورد حركت تقديمى اشراف داشته اند.
Robert Bawal and Graham Hancock
در كتاب خود به نام نگهبان سفر پيدايش:
Keeper of Genesis
كه در سال ١٩٩٦ منتشر شد ادعا مى كنند كه ساختمان هاى يادمانى مصرى هاى باستان در حقيقت نقشه آسمان ها هستند و حوادت آسمانى را مشخص مى سازند، و مثلا در مراسم چرخش بازگشتى
Turning back
كه در مصر باستان به عنوان:
“Zep tepi”
يا “نخستين زمان” شناخته مى شد كه در حدود ١٠٥٠٠ سال پيش از ميلاد قرار مى گيرد، نوشته ها نشان مى دهد كه مصريان اين تاريخ را به عنوان آغاز تاريخ خود مى شناخته اند. در اين زمان است كه مصر شكارچى عصر كشاورزى را آغاز مى كند. “زپ تپى” شرح آفرينش نخستين است كه در يك دريا آغاز مى شود كه خورشيد از آن بيرون آمده است.”
اكنون ببينيم بابليان و هنديان و چينيان كه همسايگان ما بودند در اين باره چه مى دانستند:
“”به نظر مى رسد كه بابليان بسيار پيش از هيپارخوس از حركت تقديمى آگاه بوده اند. بنا بر گفته البتانى، ستاره شناس عرب، ستاره شناسان كلده سال هاى استوايى و
Sidereal
را از هم تفكيك مى كردند و اين در حدود سال ٣٣٠ پيش از ميلاد است. به نظر مى رسد آنان از حركت تقديمى زمين باخبر بوده اند.
هنديان در رياضيات ستاره شناختى٫ پيچيده خود نشان مى دهند كه با حركت تقديمى زمين آشنا هستند.
يوهسى در قرن چهارم نخستين ستاره شناس چينى است كه به حركت تقديمى توجه كرده است.
در زيج ايلخانى مراغه حركت تقديمى را
Arc second 51
محاسبه كردند كه بسيار به تخمين مدرن كه
Arc second 50.2
باشد نزديك است.”
از اين نشانه هايى كه به صورت بسيار مختصر در اينجا آمد مى توانيم درك كنيم كه حركت تقديمى براى مردمان منطقه خاورميانه و مصر شناخته شده بوده است. در حدود پنج هزار سال پيش داستان هايى در منطقه شكل گرفته كه نشانگر اشراف مردم به حركت تقديمى و در عين حال اين دانش است كه عصر گاو دارد به پايان مى رسد. حماسه گيل گمش كه در اواخر سده نوزدهم براى نخستين بار خوانده شد نشان مى دهد كه نويسندگان آن نه تنها با حركت تقديمى آشنا بوده اند، بلكه كاملا اطلاع داشتند كه صورت فلكى گاو دارد از حوزه تعادل بهارى خارج شده و عصر بره (فروردين) آغاز مى شود. در اين عصر اتفاق مهم ديگرى نيز رخ داده كه در كتاب تحقيقى آسترولوژى (كه من ترجمه فرانسه آن را خواندم و مى دانم كه در سال ١٩٢٢ در دانشگاه توبينگن منتشر شده، اما بدبختانه نام نويسنده را فراموش كرده ام)، به آن اشاره شده است. ظاهرا سياره ناهيد تا اين زمان داراى دو شاخ بلند بوده كه آن را از ديد زمين به سر گاو شبيه مى كرده است. عامل اين پديده البته گرماى شديد درون سياره بوده است. بد نيست بدانيم كه در فن تنجيم، سياره زهره منسوب به برج گاو است و خانه دوم آن برج ميزان يا مهر است. در اين زمان به دليل فعل و انفعالات درون سياره دو شاخ سياره كوتاه مى شود. ظاهرا تعبير اين حادثه براى زمينيان كه دائم در حال تماشاى خدايان آسمانى بودند از اهميت شگفت انگيزى برخوردار مى شود.
بايد توجه داشت كه در مقطعى ميان شش هزار تا پنجهزار سال پيش در منطقه خاورميانه نظام مادر تبارى بر جامعه غلبه دارد. اين البته نه به معناى حكومت زنان، بلكه به معناى حكومت ايل و تبار مادر است. چنين به نظر مى رسد كه زنان از اهميت معنوى بسيار زيادى برخوردار بوده اند. در داستان گيل گمش مى بينيم كه مادر او خدا است و پدرش يك انسان عادى، گرچه كه پادشاه است. اين نظم چندين و چند هزار ساله كه كشاورزى و باغدارى را ايجاد كرده بود، به نوبه خودش دچار فساد درونى شده بود. ظاهرا در اين زمان به دليل خرافات وابسته به نظام كشاورزى قربانى انسانى براى بارور كردن زمين رسم رايجى بوده است. قربانى اغلب مردى ست كه به همسرى بانو خدا ايشتار (در روايت قديمى تر بانو خدا ايننانا) در مى آيد و سپس كشته مى شود. اين نحوه كشتار در داستان ايشتار و تموز به خوبى قابل مشاهده است. هنگامى كه بانو خدا ايشتار از سفر به سرزمين مرگ، كه به قصد نابود كردن مرگ صورت گرفته بوده و منجر به مرگ موقتى خود بانوخدا شده بود، بازمى گردد، شوهرش تموز را در حال عشق ورزى با زنان ديگر مى يابد. او كه در خشم كورى گرفتار آمده و به اين قصد به زمين بازگشته تا خدايى همتاى خود را به قلمرو مرگ بفرستد، دستور بردن شوهرش را به قلمرو مرگ صادر مى كند…
به هر تقدير انسان اين مقطع كه كشاورزى را اختراع كرده باور ندارد كه مى توان اين كار را به صورت عادى انجام داد. او قربانى انسانى مى كند و شايد يكى از دلايل اين قربانى كردن شبيخون زدن دائمى بيابانيانى همانند انكيدوست كه به انبارهاى غله هجوم مى آورند و روستا-شهرها در دفاع از خود ترتيب قربانى كردن اسيران را مى داده اند. هرچه هست يكى از چهره هاى زشت اين تمدن همين قربانى انسانى است.
از سوى ديگر قدرت زنان كه منجر به فحشاى مقدس مى شود مردان را آزرده خاطر كرده. اين دورانى ست كه زنان از آزادى جنسى زيادى برخوردارند و اين فرصت را دارند كه به نوعى آزادى چند همسرى داشته باشند. باز در داستان گيل گمش مى بينيم كه روسپيان جزو ابواب جمعى معابد هستند و موجودات مقدسى به شمار مى آيند.
مردان به دلايل ديگرى دارند قدرت كسب مى كنند. شايد مهم ترين دليل امكان سفر آنها به راه هاى دور است. سفر زنان به همراه مردان ممكن نيست، چون هميشه ممكن است كه قبايل در نيمه راه به آنها شبيخون زده و زنان را بربايند و يا حداقل به آنان تجاوز كنند، كه در اين حالت نتيجه به دنيا آمدن بچه هاى نامشروعى ست كه امكان شناختن پدران خود را ندارند. در نتيجه مردان تنها به سفر مى روند. اين جنبه نيز در داستان گيل گمش به خوبى نمايش دارد. گيل گمش و انكيدو به اتفاق براى آوردن چوب از جنگل هاى سدر لبنان به آنجا مى روند. اين سفرهايى كه ميان مردان انجام مى گيرد باعث ايجاد دوستى هاى عميق مى شود. در عين حال گاهى نيز منجر به ايجاد رابطه هاى عاشقانه مى شود. عشق براى نخستين بار ميان دو همجنس جوانه مى زند و نتيجه آن كم شدن قدرت و اقتدار زنانه است. مردان اينك قادرند در ميان خود زندگى كنند و با يكديگر عشق بورزند. باز اين نكته در همان داستان گيل گمش به خوبى قابل مشاهده است. رابطه گيل گمش و انكيدو از مقوله رابطه مولانا و شمس تبريزى است. همچنان كه ما هرگز نمى توانيم بفهميم آيا ميان مولانا و شمس رابطه عاشقانه نيز برقرار بوده است، مسئله رابطه عاشقانه گيل گمش و انكيدو نيز مبهم باقى مى ماند، اما شك نيست كه آن دو بسيار يكديگر را دوست دارند.
اتحاد مرد با مرد به معنى محدود شدن دخالت هاى زنانه در زندگى مردان است. اما نظام مادر تبار سومرى و به دنبال آن بابلى همچنان ادامه دارد. مردانى كه اكنون با يكديگر به اتحاد رسيده اند در برابر اين نظم كه جنبه هاى پوسيده بسيارى دارد حالت عصيان و طغيان دارند. اين نيز در داستان گيل گمش ظاهر است. هنگامى كه بانو خدا ايشتار به گيل گمش پيشنهاد مى كند كه شوهر او باشد گيل گمش با تحقير اين پيشنهاد را رد مى كند. او به بانو خدا مى گويد تو شوهرانت را مى كشى.
اما نظم مادر تبار ادامه دارد. بانو خدا خشمگين به نزد پدرش آنو مى رود و گاو آسمان را مى خواهد تا او را به جنگ گيل گمش بفرستد. به ديگر سخن معناى اين بخش اين است كه ما در اين مقطع در عصر گاو زندگى مى كنيم. تعادل بهارى همچنان در برج گاو رخ مى دهد و اين حيوان و صورت فلكى آن، به همراه سياره ناهيد، همگى جزو ابواب جمعى بانو خدا ايشتار هستند و قدرت زنانه بر همه اركان جامعه غلبه دارد.
اما ظاهرا در اين ميانه ستاره شناسان زمان متوجه شده اند كه حاكميت برج گاو به دليل حركت تقديمى دارد به پايان مى رسد. شايد اين زمانه اى ست كه روز نخست بهار مثلا در روز پنجم از برج فلكى ثور يا گاو قرار مى گيرد، يعنى بيشتر از چهار هزار و پانصد سال پيش. اينك بدون شك در محافل علمى آن زمان اين بحث رخ مى دهد كه خدا دارد جا به جا مى شود، چون كيوان به عنوان خداى بزرگ نيز جزو ابواب جمعى نظام مادر تبار است. اين دانشمندان بى شك دائم در حال بحث با يكديگر بودند كه مشترى، يا همانى كه در بندهش نامش هرمزد است بايد جانشين كيوان شود، چرا كه برج نرينه فروردين نيز دارد نزديك مى شود. اينك آيا ما زمينيان مى توانيم نقشى بازى كنيم كه حركت خدايان آسمانى را سرعت بخشيم؟ اين نحوه نگرش نيز در داستان گيل گمش به چشم مى خورد. هنگامى كه بانو خدا ايشتار گآو آسمانى را از پدرش مى گيرد و به جنگ گيل گمش مى فرستد و گاو صدها جوان اهل اوروك را قربانى مى كند، ما به مقطعى مى رسيم كه گيل گمش و انكيدو به جنگ گاو آسمانى مى روند و او را مى كشند.
به زبان ساده تر، به دليل حوادث طبيعى و حركت خود به خودى تقديمى كه دارد منجر به جا به جايى صورت هاى فلكى گاو به بره مى شود، در روى زمين غوغايى ست. براى افراد قوى شكى باقى نمانده است كه خداى باستانى كه كيوان باشد، بايد به همراه بانو خدا ايشتار پس بنشيند و جا را براى برج بره كه سياره اش مريخ يا بهرام است باز كند. در نتيجه خداى جديد نيز بايد مشترى، يا همانى باشد كه بندهش آن را هرمزد مى نامد. مى توان باور كرد كه شورش هاى كوتاه مدت و بلند مدتى به طور دائم در جريان بوده است كه به راستى منجر به كشت و كشتار مى شده. در حقيقت نظام مادر تبارى دارد به سود نظام پدر سالارى عقب مى نشيند. اما اين جنگ مردان با زنان نيست، بلكه به مثابه جنگ دسته اى از مردان با دسته ديگرى از مردان است، چرا كه در نظام مادر تبارى نيز قدرت سياسى در دست مردان است، چنان كه گيل گمش پادشاه است، نه مادرش كه خدا هم هست.
اين مقطعى ست كه مردان دارند به راستى مى آموزند در توليد مثل نقش مهمى دارند. تا پيش از اين گرچه مى دانستند كه نقش دارند، اما به دليل سر به هوايى، به دليل تنبلى، به دليل وحشت از مادر، به دليل ابهت مادر، به دليل علاقه مندى به زندگى در طبيعت و آزادى هاى ناشى از نظام شكار، پدر كوچك و حقير است. اينك پدر دارد مى رود تا نقش نخست را بازى كند. اين طبيعى ست كه با كشت و كشتار همراه است. در عين حال در آسمان نيز دارد تحولاتى رخ مى دهد. دو صورت فلكى دارند جا به جا مى شوند و شاخ هاى سياره زهره يا همان ايشتار نيز كوتاه شده.
اينك يك لحظه خود را به جاى انسان هاى شش هزار سال پيش بگذاريد. شما يك قبيله كج و معوج آريايى هستيد كه گويا در مرزهاى چين، يا در خوارزم، يا در سيبرى و يا شايد در اروپا زندگى مى كرديد. اكنون به هر دليلى از دلايل راهى خاورميانه شده ايد. حالا يا از شمال –خوارزم و مرز چين- آمده ايد، و يا از اروپاى سرد و يخ زده. لخت و پتى و شندره و پندره هستيد. چيزى از نظام كشاورزى نمى دانيد، چنان كه در بندهشن نيز مى گويد كيومرث چيزى از كشاورزى نمى دانست. فردوسى هم در مختصرى كه درباره كيومرث حرف مى زند روشن مى كند كه او ساكن كوهستان بوده و هنگامى كه توانسته پلنگى را بكشد و پوست او را به تن كند پادشاه شده.
اينك بخشى از شما، به همان حالت شندره و پندره رسيده است به دولت شهر اوروك. انبارهاى گندم اين شهر پر است از گندم. مردم آبجو درست مى كنند و مى خورند. پارچه مى بافند و لباس درست مى كنند. معبد دارند و خط مى نويسند. علم دارند و به آسمان نگاه مى كنند. حتى مجسمه مى سازند. شما گاهى كه دستتان مى رسد به سيلوهاى آنها شبيخون مى زنيد. شايد به همين دليل تصوير شما به صورت موش هايى نقش شده كه به انبار خوراك حمله مى كنند. گاهى هم گدايى مى كنيد. گاهى پيش مى آيد كه با زنى سر و سرى به هم مى زنيد. گاهى هم همانند انكيدو در دشت برهنه راه مى رويد و با حيوانات محشور هستيد.
اكنون در هريك از اين حالاتى كه هستيد، براى آن كه بتوانيد در اين جامعه جا بيفتيد و از خانه به دوشى راحت شويد كنار چه كسانى مى ايستيد؟ بى شك بهترين ياران شما مردان و زنانى هستند كه به نحوى از انحاء از جامعه خود دل خوشى ندارند و در جستجوى شريكى هستند كه به اتفاق آنها دسته و گروهى درست كنند و عليه نظم شورش كنند. اين در داستان انكيدو به خوبى قابل درك است:
انكيدو يك مرد وحشى ست كه اسطوره مى گويد بانو خدا آرورو او را بوجود آورده. به معنى ديگر نظام مادرتبار سومر در جستجوى خون جديدى ست كه به داخل جامعه تزريق كند، چرا كه به دليل ازدواج هاى درون گروهى و ازدواج پدر با دختر و پدر بزرگ با نوه و مادر با پسر (همه ى اينها در اسطوره هاى سومرى وجود دارد) دچار اختلالات ژنتيكى است. از نوعى فساد خونى رنج مى برد و نسبت افراد ناقص و عقب مانده بالا رفته است و در نتيجه با آغوش باز از بيگانه استقبال مى كند. چنين است كه شاه گيل گمش يك زن روسپى را مى فرستد تا مرد وحشى را رام كند. شمهت روسپى مى آيد چند روزى به انتظار مى نشيند تا انكيدو براى خوردن آب به آبشخور بيايد. زن برهنه مى شود و تن خود را به مرد وحشى مى نماياند. آنان يك هفته تمام عشقبازى مى كنند. بعد زن به طرف شهر راه مى افتد و مرد از دنبال او روان مى شود. زن پيراهنش را دو تكه مى كند و مرد را مى پوشاند. بعد صيادان در مرحله دوم گوشت و آبجو به انكيدو مى دهند، و سپس برايش تعريف مى كنند كه گيل گمش مى خواهد وارد اتاق زفاف يك نوعروس بشود. چنين است كه انكيدو به طرف شهر راه مى افتد تا جلوى اين بى شرمى را بگيرد. پس از آن كه انكيدو با گيل گمش درگير مى شود و بعد با يكديگر دوست مى شوند طغيان روحى شاه آغاز مى شود. او به عنوان يك طغيانگر مى خواهد به كمك اين دوست از راه رسيده نظم قديم را از هم بپاشاند. انسان كمى هم به ياد سلمان پارسى و محمد ابن عبدالله مى افتد.
اما در داستان گيل گمش بسيار روشن است كه انكيدو كينه ى عجيبى از گاو آسمانى به دل دارد. او آن به آن به گيل گمش يارى مى رساند تا گاو را بكشد. بعد هم اين اوست كه ران گاو را مى برد و جلوى بانو خدا ايشتار پرت مى كند وفرياد مى زند: بفرما! اين هم گاوت!
انسان دچار اين وسوسه مى شود كه فرض كند علاوه بر گيل گمش كه در نظام مادر تبار اوروك اسير است، انكيدو نيز از خاطره ى يك گاو آسمانى رنج مى برد. احتياطا او از اندرونه فرهنگى مى آيد كه به نحوى گاو پرست است. ما مى دانيم كه هندى ها و ايرانى ها يك قوم هستند كه در يك مقطع تاريخى دو شاخه شده اند. شاخه اى به هند رفته و شاخه اى وارد فلات ايران شده است. هنديان تا امروزه روز به نظم گاو پرستى احترام گذاشته اند و براى آن حرمت قائل هستند. ايرانيان برعكس با گاو به ستيزه برخاسته اند و تمامى مظاهر آن را كوبيده اند. حتى آن خداى باستانى را كه در رابطه با اين گاو بوده است و شاخ هاى اين گاو را به سر داشته به ديو تقليل داده اند و او را شوم و بد تلقى كرده اند. علاوه بر آن كه شخصيتى به نام مهر ساخته اند كه صاحب دشت هاى فراخ است. اين مهر كه بعد به او بيشتر خواهيم پرداخت، در ادبيات اروپايى، با عنوان ميترا، كشنده گاو آسمانى است. يعنى او همان كارى را مى كند كه گيل گمش در اوروك انجام مى دهد. البته گيل گمش يك پادشاه نيمه خدا است، اما مهر در مقام ميترا به تمامى يك خدا است. منشاء آسمانى دارد.
مى دانيم كه درباره مهر يا ميترا مطالعات زيادى انجام گرفته است. من در اين زمينه بسيار بى سواد هستم، اما در حدود اين مقاله ، در حد محدودى كوشش خواهم كرد اطلاعاتى در اختيار شما قرار دهم. منتهى پيش از هرچيز نكته اى به خاطرم مى رسد كه بدون آن كه تحقيقى درباره آن كرده باشم مى نويسم.
ظاهرا سومريان، در زمانى بسيار قديم، قائل به يازده خدا و يازده صورت فلكى بودند. ادبيات آسمانى آنها ظاهرا نظم رياضى محدودى داشته و چه بسا كه صورت فلكى شهريور و آبان درازتر از شكل فعلى بوده اند. چون گيل گمش در سفر دور و دراز خود، هنگامى كه در كوهستان به زن و مردى مى رسد كه پاهايشان عقرب گونه و بدنشان انسانى ست (كنايه از برج آبان؟) بعد وارد غار بسيار تاريكى مى شود و براى زمان درازى مى رود و مى رود و راه به جايى ندارد. عاقبت به باغى جواهر نشان مى رسد كه بانو سيدورى، سراپا پوشيده و فروشنده شراب در آن زندگى مى كند (باكره، شهريور؟). از اوست كه راه رسيدن به اوتناپيشتيم را مى پرسد.
در اينجا صورت فلكى مهر يا ترازو غايب است. اين گويا صورت دوازدهمى است كه سومريان بعدتر به مجموعه صورت هاى فلكى اضافه كرده اند. ترازو دست ساخت انسان است و تنها برجى ست كه از يك ابزار ساخت دست انسان شكل گرفته. در حقيقت انسان ابزارساز شاهكار خود را كه ترازو باشد به آسمان صادر كرده است و شمار صورت هاى فلكى را به دوازده رسانده و يك نظم رياضى قابل تامل ايجاد كرده است. به طورى كه مى دانيم سياره حاكم بر برج ميزان يا مهر، مشترى يا همان هرمزد است. اينك اين پرسش پيش مى ايد كه ميان مهر دارنده دشت هاى فراخ و ميتراى كشنده گاو آسمانى و اين صورت فلكى آيا ارتباطى هست يا نه؟ به نظر مى رسد كه بدون هيچ شك و ترديدى اين رابطه وجود دارد. اينك اگر اين رابطه وجود دارد آيا شكل گيرى اين صورت فلكى در همان زمان هايى اتفاق افتاده است كه داستان گيل گمش شكل مى گرفته؟
ظاهرا چنين به نظر مى رسد كه اين حادثه در مقطع پس از اين اسطوره اتفاق افتاده، چون در داستان گيل گمش به ترازو هيچ نوع اشاره اى نمى شود و ميان انسان عقرب ها و بانوى باغ جواهر نشان يك غار بسيار تاريك و دراز وجود دارد. در نتيجه شايد بتوان گفت كه ميتراى ايرانى كشنده گاو آسمانى بايد جوان تر از گيل گمش باشد.
اما اگر باور كرده باشيم كه انكيدو يك شخصيت آريايى است، مى توان گفت به دليل نفرتى كه او از گاو آسمانى دارد ما در ميان آريائيانى كه در اين مقطع در خاورميانه زندگى مى كنند و شمارشان نيز بسيار اندك است مواجه با همين مسئله هستيم. يعنى مردمانى كه با تمام وجود مى خواهند نظم متكى بر پرستش گاو را براندازند. پس در اينجا فرضيه ديگرى پديدار مى شود:
آريائيانى كه وارد سرزمين سومر و بعد بابل مى شدند مواجه بودند با نظام مادر تبار بسيار كهنه مبتنى بر پرستش گاو آسمانى. آنان متوجه بوده اند كه نظامى كه به آن وارد شده اند رفتار تحقيرآميزى با آنها دارد. روشن است كه اين رفتار را زائيده باورهاى دينى آنها مى دانستند، پس با تمام قوا عليه اين دين و اين نظم مبارزه مى كرده اند. شايد اكنون بتوان درك كرد چرا انكيدو اين همه از گاو آسمانى متنفر است.
اينك پيش از آن كه به بندهش بازگشت كنيم گزارش كوتاهى درباره ميترا را نيز از منابع اينترنتى مى خوانيم:
اگر بخواهيم درباره ميترائيسم سخن بگوئيم بايد به كتاب هاى زيادى مراجعه كنيم. اين از توان اين مقاله خارج است، گرچه كه داستان ميترا به هرشكلى كه فكر كنيم با داستان كيومرث كه برحسب گفته بندهش همراه با گاو يكتا آفريده زاييده شده هم جهتى دارد. البته تفاوت عمده و اساسى اين است كه كيومرث گويا در همان عصر گاو به دنيا آمده، يا حداقل سه هزاره نخست زايش او در اين عصر قرار دارد، چون او به مدت سه هزار سال آرام و بى حركت است. بعد كه به جنبش مى افتد تنها سى سال عمر مى كند. ما بعدتر به داستان كيومرث بازگشت مى كنيم. اينك ببينيم منبع اينترنتى، در توضيح حركت تقديمى درباره ميترائيسم چه مى گويد:
“ميترائيسم نشان مى دهد كه ميترا خورشيدى واقع در صورت فلكى پرسئوس است. ديويد اولانسى
David Ulansey
ميترا را به عنوان خورشيد غير قابل تصرف شدن تعريف كرده و به معناى خورشيد دوم يا ستاره اى است كه مسئول حركت تقديمى زمين است. او فرض مى كند كه نظريه هيپارخوس از ميترائيسم نشات گرفته. نظريه او از قربانى كردن گاو بوسيله ميترا نشات مى گيرد. مى دانيم كه ميترائيان در زير زمين و در غارواره هايى (انسان به ياد غار تاريكى مى افتد كه گيلگمش از آن عبور كرد) گرد مى آمدند و به تصويرهاى آسمانى متكى بودند. آنها هرگز اسرارشان را نمى نوشتند. تا سال ١٩٧٠ بيشتر دانشمندان به تبعيت از فرانتس كومونت ميترائيسم را با ميترا خداى ايرانى هم هويت مى كردند. اكنون محققان باور دارند كه گرچه ميترائيسم به نحوى تحت تاثير دين ميترا است، ولى همزمان با آن جداگانه رشد كرده است. اولانسى مى گويد اين آئين تحت تاثير دريافت هاى هيپارخوس است.
در مسئله قربانى كردن گاو، اين عمل به معناى يك جدول ستاره اى است. ميترا خورشيد دوم يا
Hyper-cosmic sun
يا صورت فلكى پرسئوس است و گاو به معناى صورت فلكى ثور (ارديبهشت) است. ميترا عصر گاو را به پايان مى رساند و اين در حدود دوهزار سال پيش از ميلاد است.”
اين مختصر نشان مى دهد كه فرض ما مبنى بر اين كه انقلاب بزرگى كه در اثر جابه جايى برج گاو با بره ايجاد شده باعث تحول علمى نيز گرديده است، درست از كار در مى آيد. به نظر مى رسد صورت فلكى ترازو يا مهر كه در ادبيات مزدايى خانه هرمزد است از طريق سومريان متاخرتر محاسبه شده و به مجموعه صورت هاى فلكى يازده گانه سومريان قديم ترافزوده شده است.
اما اين مقاله كوتاه اشاره مى كند به صورت فلكى پرسئوس. داستان پرسئوس از داستان هاى معروف ادبيات يونان است. يونانيان پرسئوس را كه در آخر عمرش به صورت فلكى پرسئوس تبديل مى شود پدر ايرانيان مى دانند. او كسى است كه مدوزا را مى كشد، يعنى همان زنى كه موهايش از مارها ساخته شده و نگاه كردن به چهره اش انسان را سنگ مى كند و در دروازه دوزخ زندگى مى كند. من به طور مستقيم اين داستان را نخوانده ام، اما دو فيلم جالب درباره ى آن ديده ام. چنين به نظر مى رسد كه اين اسطوره در مقطع اهلى كردن اسب و دست آموز كردن آن ساخته شده است. پرسئوس پسر زئوس از دخترى به نام دانائه است و درست در مقطعى به دنيا مى آيد كه ميان زئوس و همسرش هرا اختلاف عميقى وجود دارد. در اين داستان مى بينيم كه زئوس چگونه پسر هرا را به يك هيولاى اهريمنى تبديل مى كند، و اين هيولا دائم سر راه پرسئوس پديدار مى شود و مزاحمت ايجاد مى كند. سفر پرسئوس براى كشتن مدوزا يك سفر دردناك و به مثابه يك مسافرت مهاجرتى سخت، از سرزمينى به سرزمينى ديگر است. حالا هنگامى كه يونانيان او را پدر ايرانيان مى دانند اين فرضيه نيز تقويت مى شود كه شايد ايرانيان از اروپا به خاورميانه مهاجرت كرده باشند و آدمى همانند انكيدو ممكن است از غرب به سوى شرق رفته باشد.
اما هنگامى كه اولانسى درباره خورشيد پرسئوس گفتار در ميان مى آورد من وسوسه مى شوم كه ميان اين صورت فلكى و ماه مهر كه ديديم بعدتر به مجموعه صورت هاى فلكى پيوسته و احتمالا اين حادثه در مقطع آغاز عصر بره رخ داده، رابطه اى پيدا كنم.
اما پيش از آن كه دوباره به منابع خود بازگشت كنيم، به جهت تكميل مطالب بالا نام دوازده برج سومرى را كه از ارديبهشت آغاز مى شود در زير مى نويسم. من اين جدول را در اينترنت پيدا كردم:
دوازده صورت فلكى سومرى
گو.آن.نا گاو نر آسمانى ارديبهشت
ماش.تاب.با دو پيكر……………….خرداد
دوب خرچنگ تير
اور.گولا شير مرداد
آب.سين پدر بانو سين نام داشت شهريور
زى.با.آن.نا تقدير آسمانى مهر
گير.تاب كه با چنگال مى گيرد و مى برد آبان
(Which Claws and Cuts)
پا.بيل مدافع، كماندار آذر
سوهور.ماش بز-ماهى دى
گو خداوندگار آب بهمن
سيم.ماه ماهى ها اسفند
كو.مال ساكن چراگاه فروردين
به طورى كه مى بينيم در اين طبقه بندى ارديبشت در آغاز قرار دارد. اينك بكوشيد احوال مردمانى را درك كنيد كه مى خواهند فروردين را جانشين ارديبهشت كنند. اينان خدايان هستند كه يا بايد با جنگيدن آنها را جا به جا كرد و يا با كشتن. به معناى ديگر بدون هيچ شك و ترديدى شمار قابل تاملى انسان كشته شده اند تا اين تغيير آسمانى ممكن شده است. براى درك اين معنا يك لحظه به اين فكر كنيد كه تقويم غربيان داراى اشكال است و در جريان تاريخ به دليل بعضى مسائل به نسبت ٢١ روز عقب رفته است و روز نخست بهار ٢١ مارس است كه بايد روز نخست مارس باشد. حالا اگر به آنها بگوييد كه سال را بيست و يك روز جلو بكشند به راستى غوغا خواهد شد. همچنين اگر به ايرانيان بگوئيم كه بايد عيد را در روزهاى اواخر اسفند جشن بگيرند حالشان به راستى بد مى شود. اكنون پنج هزار سال عقب برويد و به مقطعى برسيد كه مردم ستارگان را مى پرستند. بدون شك تغيير در آن مقطع بسيار مشكل تر از امروز بوده است. چنين است كه جا به جا شدن دو برج ارديبشت و فروردين منجر به كشتارهايى شده است كه در داستان گيل گمش شرح مى شود. درمورد گاو آسمانى مى بينيم كه در آغاز به دست گيل گمش و انكيدو كشته مى شود و بعدتر يك خداى حقيقى كه ميترا باشد اين مهم را به عهده مى گيرد.
رد پاى اين عمليات به نحوى مبهم در بندهش ترسيم مى شود.
در بخش هشتم بندهش مى خوانيم:
“ششم نبرد را كيومرث كرد. از آنجا كه بر سپهر كيومرث پيدا بود، در تازش اهريمن، بر اثر نبرد اختران و اباختران، سى سال زيست.”
در پاره ٦٩ كه در دنباله مى آيد مى گويد: “زروان پيش از (آمدن) اهريمن چنين گفت كه “كيومرث تگاور را به سى زمستان زندگى و شاهى مقدر شد”. به هنگام آمدن اهريمن، ستاره هرمزد به خرچنگ آب سرشت كه جانان است جست، به اوج خويش. به سبب توفق بر رقيبش، براى كيومرث زندگى و جان مقدر كرد. ستاره كيوان به ترازو، به جاى چهارم، آنجا كه ميخ زير زمين است، به اوج خويش جست كه به سبب تفوقش بر رقيب، مرگ مقدر كرد. به سبب بودن هرمزد به اوج خويش، به ميخ جانان، و تفوق بر كيوان، آن مرگ از كيومرث تا سى سال بسپوخته شد. هنگامى كه ديگر بار كيوان به ترازو باز آمد، كه او را اوج خود بود، بدان هنگام هرمزد به بز جست كه او را نشيب خود (بود). به سبب تفوق كيوان بر هرمزد، كيومرث را مرگ برآمد، بر دست چپ افتاد. به هنگام در گذشتن، تخمه اش به زمين رفت. همانگونه (كه) اكنون نيز به هنگام درگذشت، همه مردم تخم بريزند.
از آنجا كه تن كيومرث از فلز ساخته شده بود، از تن كيومرث هفت گونه فلز به پيدائى آمد. (از) آن تخم كه در زمين رفت، به چهل سال مشى و مشيانه بررستند كه از ايشان رونق جهان و نابودى ديوان و از كار افتادگى اهريمن بود.
اين نخستين كارزار را كيومرث با اهريمن كرد.”
بندهش در اين بخش زايچه كيومرث را نگاريده است كه بررسى آن به فرصت و دانش بهترى نياز دارد، اما بدون شك بررسى اين زايچه ممكن است باعث زدودن ابهاماتى بشود و يا زمانى را مشخص كند كه شايد بتوان آن را به مهاجرت آريائيان ربط داد. اين را هم مى دانيم كه از نطفه كيومرث كه به مدت چهل سال به وسيله سپندارمز، بانوى خاك نگهدارى مى شود مشى و مشيانه به شكل دو شاخه ريواس روئيده اند. آنان پدر و مادر تمام افراد بشر هستند. اما بررسى اين مسئله در توان اين مقاله نيست و به كار جداگانه اى نياز دارد.
بندهش در بخش نهم دوباره به مسئله گاو و كيومرث بازگشت مى كند. در اينجا عين متن پياده مى شود:
“پس اهريمن بر گاو آمد. گاو به سوى نيمروز، بر دست راست افتاد. نخست آن پاى راست را برهم برد. هرمزد آن تن و آئينه گاو را برگرفت، به ماه سپرد كه اين روشنگر(ى) ماه است (كه) به گيهان باز تابد. چنين گويد كه ماه گوسپند تخمه است، زيرا آئينه گاوان و گوسپندان به ماه پايه ايستد. سپس چون بر كيومرث آمد، كيومرث به سوى نيمروز، به طرف چپ افتاد و نخست نيز پاى چپ را برهم برد. هرمزد آن تن او را برگرفت و به خورشيد سپرد كه اين روشنى خورشيد است كه بر جهان تابد: زيرا گاو چنان بود كه ماه و كيومرث چنان بود كه خورشيد. هرمزد (شان) به گيتى فراز آفريد و، چون اهريمن آمد (ايشان را) فراز به بالا برد كه تا باز به بنه خويش تابند و ديوان را نيز آن فره به خويشى نرسد كه بدان نيرومند شوند. اگر نه چنين مى كرد، آن روشنى به گيتى نمى تافت، همچون آتش كه روشنى از روشنى بيكران بدو پيوسته است، اگر (او را) بيفروزند، روشنى به بالا دهد، به بنه خويش كه از آن آمد. اين را نيز گويد كه چون بر كيومرث مرگ برآمد، نخست اهريمن بر آن پاى راست، بدان انگشت كوچك فراز تاخت، سپس بر دل گرسنگى فراز هشت. هرمزد (به مقابله) اهريمن انجا بايستد تا گوشت و روغن به كيومرث بخوراند كه تا ديوان او را به ناخوردن ندرند. بدان سبب جان در تن كيومرث به سينه سخت تر بشد. سپس بر شانه (او) آمد، سپس به بالاى سر تاخت. از تن كيومرث روشنى چنان برفت كه آهن گرم سرخ را چون پتک برزنند سياه بشود. اكنون نيز مردم در گيتى بدين شيوه ميرند كه نخست پاى، سپس ديگر اندام(ها) تا سينه شخص خشكد. سپس جان در سينه سخت تر بشود، خورش خورد. بسا كه مردم بدان گمراه شوند كه آن تن بهتر شود، پس زود (باشد كه) ميرد. چون ميرد رنگ بگردد.”
آنچه كه در اين بخش درك مى كنيم اين مسئله است كه مرگ گاو يكتا آفريده و كيومرث از مقوله مرگ هاى آسمانى است. گاو به ماه مى رود و كيومرث همان نور خورشيد است و بنابراين خورشيد واره. اين بخش مرا به ياد داستان تموز در اسطوره سفر بانو خدا اينانا يا ايشتار به دوزخ مى اندازد. هنگامى كه بانو خدا ايشتار پس از بازگشت از سفر مرگبار به دوزخ و يكبار مردن مجبور است خدايى به اهميت خودش را به دوزخ بفرستد، در چرخش به دور دنيا عاقبت به شهر خودش مى رسد و شوهرش تموز را مى بيند كه مشغول مى گسارى و عيش و نوش است. بانو خدا كه سفر بسيار سختى داشته چنان خشمگين مى شود كه به نگهبانان دوزخ مى گويد او را ببريد. تموز كه مورد خشم همسرش قرار گرفته، مى گريزد، اما عاقبت مجبور مى شود با نگهبانان دوزخ به زير زمين برود. اما چون نور آفتاب است، با رفتن او به زير زمين شب بر جهان غلبه مى كند. چنين است كه عاقبت خواهر او دموز به زير زمين رفته و از ايريش كه گال، بانو خداى دوزخ درخواست مى كند تا او را به جاى تموز بپذيرد. بانو خدا از آن پس مقدر مى كند تا شش ماه از سال تموز روى زمين باشد و شش ماه دموز. در اينجا اما مى بينيم كه اسطوره ايرانى كيومرث را با نور آفتاب هم هويت مى كند. در عين حال مرگ او را به همراه گاو يكتا آفريده در يك عظمت كيهانى به تصوير مى كشد. استنباط من چنين است كه ما در داستان گيل گمش نيز رودر رو با يك جنگ آسمانى هستيم. او به همراه دوستش انكيدو با نظم آسمانى در افتاده است و اين جنگ عاقبت منجر به مرگ انكيدو مى شود. گرچه به ظاهر داستان كيومرث شباهتى به داستان انكيدو ندارد، اما آنان در اصل مسئله اى به نام گاو آسمانى با يكديگر هم هويت مى شوند. هردوى آنها به اين گاو ارتباط دارند. در اسطوره گيل گمش انكيدو در كشتن گاو همكارى مى كند. در داستان كيومرث، در جنگ ميان اهريمن و اهورامزدا گاو و كيومرث كشته مى شوند. به نظر مى رسد كه دو قوم مختلف، در غياب تمامى رسانه هاى جمعى دارند يك داستان را از دو زاويه مختلف تعريف مى كنند.
در صفحه ٧٨ بندهش باز درباره گاو يكتا آفريده مطالبى شرح مى شود. اينجا ناگهان به نظر مى رسد كه اين گاو كه تا به حال شيرده بود و مادينه تصوير مى شد يك گاو نر است. چون پس از آن كه پنجاه و پنج گونه دانه و دوازده گونه گياه درمانى از مغز او به عمل مى آيد مى گويد:
“گويد كه (چون) گونه دانه را در آغاز آفرينش آفريد، در (اختران) آب پيكر آفريد. اين گونه آنجا بود، پس به اروند رود آورده شده باشد كه برنج، باشد كه گندم آبخوار خوانده شود.”
اين اشاره به اروند رود بسيار مهم است، چون اين رود در همان حوزه اى قرار دارد كه داستان گيل گمش شكل مى گيرد. در عين حال به نظر مى رسد كه برنج از حوزه ديگرى (گيلان؟) به اين منطقه منتقل مى شود. سپس در ادامه مى گويد:
“منى گاو به ماه بالا برده شد، آنجا پالوده شد و جانور پرگونه فراز آفريده شد. نخست دوگاو، يكى نر و ماده…”
پس در اينجا گاو مادينه به گاو نرينه بدل مى شود. در اسطوره گيل گمش نيز جنگ ميان پهلوانان با يك گاو نرينه است. اينجا ديده مى شود كه مرگ گاو و كيومرث، هردو به سود طبيعت است، چرا كه انواع و اقسام جانوران و گياهان و سنگ ها و فلزات در وجود مى آيند. اين پديده عجيب به نظر نمى رسد، چون در انوما اليش، يا داستان آفرينش بابليان نيز پس از آن كه مردوك بانو خدا تيامات را مى كشد، از سر او آسمان و از تن او زمين را مى سازد. تمام جانوران تن تيامات به جانوران روى زمين و داخل دريا تبديل مى شوند. از پشم هاى تن او نيز جنگل ها شكل مى گيرند. ظاهرا تمامى اين اسطوره ها باور دارند كه كه نابود كردن يك نظم پيشين به معناى نابودى مطلق.نيست، بلكه از اندرونه نظم قديم يك نظم نوين بيرون كشيده مى شود كه دارد از نظم قديم تغذيه مى كند.
در صفحه ٨٠ بندهش، درباره چگونگى مردمان مى گويد:
“به دين گويد كه من مردمان را ده گونه فراز آفريدم: نخست كيومرث روشن و سپيد چشم است تا ده گونه، كه يكى (همان) كيومرث است و (تا) نهم از كيومرث باز بود. دهم كيى است (كه از) مردمان فروتر خوانده شود.
چون كيومرث را بيمارى برآمد، بر دست چپ افتاد. از سر سرب، از خون ارزيز و از مغز سيم، از پاى آهن، از استخوان روى و از پيه آبگينه و از بازو پولاد، از جان رفتنى زر به پيدايى آمد كه اكنون به سبب ارزشمندى (زر، آن را) مردمان با جان بدهند. از آن (آنگشت) كوچك، مرگ به تن كيومرث درشد و همه آفريدگان را تا فرشكرد مرگ برآمد…”
بدين ترتيب مى بينيم كه مرگ با كيومرث آغاز مى شود. تمامى داستان گيل گمش يعنى كشف مرگ. با مرگ انكيدو است كه گيل گمش ناگهان در اندوهى جانكاه فرو مى رود. او براى يك هفته نمى گذارد انكيدو را به خاك بسپارند. عاقبت هنگامى كه از بينى او كرم بيرون مى آيد اجازه خاكسپارى مى دهد. اما در اين فاصله دستور مى دهد از انكيدو مجسمه اى از طلا به قد او بسازند. در اين داستان ايرانى نيز مى بينيم كه كيومرث به نحوى با طلا مربوط مى شود. البته از تمامى اندام هاى او فلزات سر بيرون مى كشند، اما طلا از جان او برمى خيزد. در ادامه مطلب بندهش مى نويسد:
“… چون كيومرث به هنگام درگذشت تخمه بداد، آن تخمه ها به روشنى خورشيد پالوده شد و دو بهر آن را نريوسنگ نگاه داشت و بهرى را سپندارمز پذيرفت. چهل سال (آن تخمه) در زمين بود. با بسر رسيدن چهل سال، ريباس تنى يك ستون، پازنده برگ، مهلى و مهليانه (از) زمين رستند. درست (بدان) گونه كه ايشان را دست بر گوش باز ايستد، يكى به ديگرى پيوسته، به، بالا و هم ديسه بودند. ميان هردو ايشان فره برآمد. آنگونه (هرسه) همبالا بودند كه پيدا نبود كه كدام نر و كدام ماده و كدام آن فره هرمزد آفريده (بود كه) با ايشان است كه فره اى است كه مردمان بدان آفريده شدند. سپس هردو از گياه پيكرى به مردم پيكرى گشتند و آن فره به مينوئى در ايشان شد كه روان است. اكنون نيز (مردم) بمانند درختى فراز رسته است كه بارش ده گونه مردم است.
هرمزد به مشى و مشيانه گفت كه “مردم ايد، پدر (ومادر) جهان ايد. شما را با برترين عقل سليم، آفريدم… ايشان را سى روز خورش گياهان بود (و خود را به) پوششى (از) گياه نهفتند. پس از سى روز، به بشگرد، به بزى سپيد موى فراز آمدند و به دهان شير پستان او را مكيدند… و از ايشان به نه ماه جفتى زن و مرد زاد. از شيرينى فرزند، يكى را مادر جويد، يكى را پدر. پس هرمزد شيرينى فرزندان را از انديشه آورندگان بيرون كرد… شش جفت نر و ماده از ايشان پديد آمد. برادر خواهر را به زنى همى كرد. همه، با مشى و مشيانه (كه جفت) نخستين (بودند) هفت جفت شدند. از هريك ايشان تا پنجاه سال فرزند بيامد، خود به يكصد سال بمردند. از آن شش جفت يكى سيامك نام مرد، و زن (وشاگ بود) از ايشان جفتى زاد كه مرد فرواگ و زن فرواگين نام بود. از ايشان پانزده جفت زاده شد كه از هر جفتى گونه گونه اى بود و بسيارى جهانيان از ايشان بود. از آن پانزده گونه، نه گونه شان به پشت گاو سريسوگ بدان درياى فراخكرد، بدان شش كشور ديگر گذشتند و (در) آنجاى (ها) نشست كردند. شش گونه به خونيرس ماندند. از آن شش گونه جفتى، مرد تاز و زن گوازك نام بودند. ايشان (را نشستگاه) به دشت تازيان بود. دشت تازيان را نام از اوست و به سبب او است (كه) چنين خوانند. جفتى مرد هوشنگ، زن گوزگ نام: ايرانيان از او بودند. از جفتى مازندران بودند. در آمار، آنان كه به سرزمين هاى ايران اند و آنان كه به انيران سرزمين هايند، (يعنى) آنان كه به سرزمين توراند و آنان كه به سرزمين سلم اند – (كه) روم است- و آنان كه به سرزمين سين اند –كه چينستان است- و آنان كه به سرزمين گاى اند و آنان كه به سرزمين سنداند و نيز آنان كه به آن شش كشور ديگراند، همه از پيوند فرواگ، فرزند سيامك، فرزند مشى اند…”
البته اين بخش كه دربالا آمد چندان به خود كيومرث مربوط نمى شد، اما توجه به اين مسئله كه ايرانيان باستان تمامى اقوام را از يك رگ و ريشه مى دانند جالب به نظر مى رسد. در عين حال به عدد پانزده اشاره زياد مى شود. ريواسى كه مشى و مشيانه از آن زاده شده اند پانزده برگ دارد. پانزده سالگى سن بلوغ و زيبايي و كمال است. بچه هاى زوج مشى و مشيانه يك گروه نه تايى و يك گروه شش تايى هستند كه با هم مى شود پانزده جفت. بر اين پندارم كه اين عدد پانزده يك رمز قديمى رياضيات كيفى است. مى دانيم كه در رياضيات قديم اعداد نر مفرد و اعداد مادينه زوج هستند. شش كامل ترين عدد زوج است، چرا كه جمع و ضرب اين عدد هردو شش مى شود (يك به علاوه دو مى شود سه و و سه به علاوه سه مى شود شش. اينك يك ضرب در دو مى شود دو و دو ضرب در سه مى شود شش). عدد نه نيز كامل ترين عدد نرينه محسوب مى شود. چينيان كه سيستم هاى فكرى باستان را به خوبى حفظ كرده اند اين دو عدد را نرينه پير و مادينه پير لقب مى دهند. جمع اين دو عدد مى شود پانزده، كه اين عدد در خود به دليل هم بستگى با نه و شش نوعى كمال را نشان مى دهد. حدس من زمانى بيشتر نزديك به يقين مى شود كه مى بينيم نه زوج از زوج هاى بالا به شش كشور مهاجرت مى كنند كه اين خود باز در خود تركيب كاملى است. اما در عين حال چون نه عدد نرينه است لاجرم هماهنگى بيشترى با حركت و جنبش دارد و در نتيجه مناسب تر براى مهاجرت است. درست به همين ترتيب مى بينيم كه شش جفت ساكن هستند و در مهاجرت شركت نمى كنند.
در شاهنامه نيز فردوسى با دقت تمام به تركيب هاى نژادى اشاره مى كند. آميختن ايرانيان و قومى كه فردوسى عرب مى خواند (ضحاكيان) عاقبت منجر به زاده شدن رستم مى شود. البته اينجانب بر اين باورم كه ضحاكيان بايد اقوامى بسيار قديمى تر از اعراب باشند و اين اشاره اى بايد باشد به اقوام سومر و ايلام. چند روز پيش در يك خوار و بار فروشى هندى در بركلى يك نقاشى از شيوا، خداى هندى ديدم كه مارى روى شانه اش قرار داشت. مى دانيم كه شيوا جزو آن دسته خدايانى است كه پيش از ورود آريائيان در هند وجود داشته اند. آيا مى شود باور كرد كه تجلى برخى از خدايان باستانى منطقه خاورميانه نيز به همراه مار بوده است؟ مى دانيم كه مار كنايه از زمان است و اگر ما با دو مار رودررو باشيم باز مى توانيم بگوئيم كه اين اشارتى است به زمان زمينى و زمان آسمانى. مار در عين حال كنايه از اندام بارورى مردانه است كه باز با زمان و حركت در ارتباط قرار مى گيرد. گذشته از آن كه داستان آژدهاك مادى نيز به نحوى به داستان ضحاك گره خورده است، اما اگر باور كنيم كه ضحاك به نحوى با فرهنگ هاى سومر و ايلام در ارتباط باشد، ممكن است بتوانيم باور كنيم كه چرا آريائى هاى نخستين پادشاهى او را بر پادشاهى جمشيد ترجيح دادند. مردمى كه گرسنه از جايى آمده اند مى توانند يك حاكم بيگانه را به خودى ترجيح دهند. البته باز كردن اين مسائل منوط است به بررسى داستان جمشيد و ضحاك. اما در اينجا اشاره كوتاهى به تبعيد ضحاك به كوه دماوند لازم است. اقوام ماقبل آريايى ايران ارتباط تنگاتنگى با خطه شمال ايران داشته اند. اشاره به اين مطلب از اين نظر ضرورى است كه گيل در نام گيل گمش بحث برانگيز است. آيا اين انكيدو است كه اين پادشاه شهر اوروك را با خود به جايى همانند گيلان مى برد تا درخت هاى بلند و هوم بابا را به او نشان دهد؟ البته از درخت هاى سدر لبنان سخن در ميان است، اما سفر گيل گمش متوجه چه نقاطى از كره زمين بوده است؟

تا اينجا نوشته بودم كه به دلايل مختلف وقفه اى طولانى در نوشتن افتاد. اينك كه به متن باز مى گردم مى بينم كه بخش بندهش بيشتر از آنچه كه در آغاز پنداشته بودم به درازا كشيده است. اما در عين حال اشاره به آنچه كه در آنجا آمده است نيز بسيار لازم است. بندهش كتابى ست با اشكالات زياد. به نظر مى رسد كه نويسنده آن مردى است با حافظه خوب و دانشى محدود. ميانه اى هم با زنان ندارد. من اما براى مدتى ديگر بر نكاتى كه در اين كتاب در باره ى كيومرث آمده توقف مى كنم، چرا كه حاوى مطالب قابل تاملى است.
در صفحه ٨٩ كتاب در آغاز بندى كه “درباره ى سرورى مردمان و گوسفندان و هرچيزى” نوشته شده است مى نويسد: “به دين گويد كه من نخستين مرد، كيومرث روشن و سپيد چشم را آفريدم. او بزرگتر (مردمان) است. اما او سرور (ايشان) نيست، زيرا زردشت سرور است، همه ى سرورى نيز از زردشت بود.”
اين اشاره مهمى ست و مرا وسوسه مى كند كه فكر كنم پيش از آئين دارى زردشت شايد در ميان مردم كيشى در رابطه با كيومرث وجود داشته است. البته شايد او را نمى پرستيده اند و مقام پيامبرى نداشته است، اما همين مقايسه نشان مى دهد كه در دنياى باستان ايران كيومرث يك آغازگر است و اشاره به او در ميدانى از حالت هاى اسطوره اى و شرح احوال يك انسان بدوى در گردش است.
عاقبت اما در بخش نوزدهم به رستاخيز مى رسيم و در صفحه ١٤٦، در آغاز پاراگراف دوم روشن مى شود كه “نخست استخوان كيومرث را برانگيزند، سپس آن مشى و مشيانه، و سپس ديگر كسان را برانگيزند…” در اينجا باور ايرانى در باره كيومرث بسيار صريح و آشكار است. او نخستين كسى ست كه در رستاخيز از جاى برخواهد خاست. باز اين مرا به ياد حماسه ى گيل گمش مى اندازد. پس از مرگ انكيدو نوع رفتارى كه با جسد او مى شود نشانه اى ست از باور به جاودانگى او. پيش از آن كه جسد او را به خاك بسپارند مجسمه او را از طلا مى ريزند.
در بخش بيست و دوم بندهش به نام “درباره ى سال شمار تازيان به دوازده هزار سال” به نكته ى جالبى برمى خوريم. مى گويد: “(چنين) گويد به دين كه سه هزار سال هستى مينوى بود كه آفرينش بى انديشه بى جنبش و نابسودنى بود (كه) هزاره خدايى بره، گاو و دوپيكر بود. سه هزار سال كيومرث را با گاو هستى بى پتياره بود (كه) هزاره خدايى خرچنگ و شير و خوشه بود كه (روى هم) شش هزار سال بود. چون هزاره خدايى به ترازو آمد، اهريمن درتاخت، كيومرث در (دوران) تازش، سى سال زيست. پس از چهل سال، مشى و مشيانه رستند و پنجاه سال آن بود كه ايشان را زناشويى نبود. نود و سه سال و شش ماه باهم زن وشوى بودند تا آن كه هوشنگ به برنايى آمد. هوشنگ چهل سال، تهمورث سى سال، جم –تا فره از او بشد- ششصد و شانزده سال و شش ماه. پس از آن يكصد سال در گريز بود (كه) هفتصد و شانزده سال و شش ماه بود. پس هزاره خدايى به كژدم آمد. ضحاك يكهزار سال شاهى كرد. پس هزاره خدايى به نيمسب آمد. فريدون پانصد سال شاهى كرد. در همين پانصد سال فريدون، ايرج دوازده سال (شاهى كرد، پس) منوچهر يكصد و بيست سال (شاهى كرد). در اين شاهى منوچهر، هنگامى كه به بتشخوارگر بود افراسياب دوازده سال (شاهى كرد)…. پس هزاره خدايى به بز آمد. زردشت اسپيتمان به پيامبرى از دادار هرمزد به گشتاسب شاه آمد… اشكانيان (كه) به شاهى پرهيزكارانه نام دارند، دويست و اندى سال؛ اردشير بابكان و ساسانيان (به) آمار چهار صد و شصت سال (شاهى كردند) تا تازيان هئوشنگ به سال چهار صد و چهل و هفت پارسى جاى (ايشان) گرفتند. اكنون پنج (صد) و بيست و هفت پارسى است.”
در اينجا متوجه مى شويم كه از نظر نويسنده بندهش پيش از حمله اعراب ايرانيان دوازده هزار سال حكومت كرده اند. ظاهرا روشن نيست كه چرا هر برج هزار سال محاسبه شده است. اما چنين به نظر مى رسد كه نويسنده كتاب به نحوى مبهم دارد از حركت تقديمى گفتگو مى كند. منتهى اشكال كار او اين است كه متوجه نيست حركت تقديمى درست برعكس محاسبات او عمل مى كند. يعنى ما از ارديبهشت به فروردين مى رسيم و از فروردين به اسفند. بعد هم بايد توجه كرد كه هر برج حدود دو هزار سال و اندى به درازا مى كشد. اين كه مى گويم نويسنده كتاب مرد كم دانشى ست به همين دليل است. او چيزى درباره دوره هاى چرخش زمانى شنيده است و به طريقى كه آن را درك كرده براى ما نيز شرح داده است. يك نكته اما روشن است كه او زمان كيومرث را در همان سه برج نخستين سال جاى داده است. يعنى فروردين و ارديبهشت و خرداد. در حالى كه در محاسبه حركت تقديمى بايد بگوئيم خرداد و ارديبهشت و فروردين.. پس نظم زندگى نژاد ايرانى از اواخر خرداد آغاز شده است و تمامى دوران ارديبهشت را در بر گرفته و سپس در جا به جايى زمانه ارديبهشت، يا عصر گاو و دوران مادر تبارى مهاجرتى رخ داده كه منجر به ظاهر شدن عناصر آريايى در منطقه خاورميانه شده است. بدون شك اينان مردمانى هستند كه در زمان رسيدن به منطقه از نظر سطح دانش و تمدن زير دست سومريان و بابليان قرار مى گيرند.
پس از اين همه روده درازى مى خواهم نتيجه گيرى كنم:
الف: به نظر من انكيدو در داستان گيل گمش بايد يك شخصيت آريايى باشد با گيسوان طلايى و بدن پرمو كه در جهان وحش مى چرخد و مرد ساده دلى است. اما مى شود گفت او از اندرونه تمدنى برخاسته كه دچار گرفتارى در درون خود است. يعنى اين حادثه بايد در مقطع جدا شدن قبايل ايرانى و هندى از يكديگر رخ داده باشد. گفته مى شود كه قبايل آريايى از سيبرى به ايران آمده اند. نكاتى وجود دارد كه اين فرض را تقويت مى كند. چينيان داستان هايى دارند كه با داستان هاى شاهنامه همخوانى دارد (ر.ک: افسانه هاى ايران و چين باستان، نوشته سى جى كوياجى، ترجمه جليل دوستخواه). اما در عين حال در تركيه فعلى، در منطقه كاپادوكيه شهر زير زمينى درينكويو كشف شده است كه در آن آثار تمدن ايرانى به چشم مى خورد. با توجه به افسانه هايى كه درباره شهر زير زمينى جمشيد وجود دارد مى توان اين فرض را نيز بررسى كرد كه ايرانيان نخستينه از اروپا به ايران آمده اند. اين فرض از طريق اين نظريه كه يونانيان پرسئوس را پدر ايرانيان مى دانند تقويت مى شود. مى توان باور كرد كه چه از شمال آمده باشند چه از غرب چندان هم غير متمدن نبوده اند و در عين حال مى توان باور كرد كه به دستگاه ستاره شناسى قابل تاملى دسترسى داشته اند و به نحوى مى دانسته اند كه عصر گاو يا برج ارديبهشت و به دنبال آن دوران مادر تبارى محكوم به زوال است. البته تمامى اينها فرض است، اما به پندار من نخستين ايرانى هاى منطقه خاورميانه بايد در حدود زمانى ميان پنج هزار تا چهار هزار سال پيش به منطقه رسيده باشند. بر مبناى همين فرضيات كه هيچ دليلى براى اثبات آنها وجود ندارد بر اين گمانم كه شخصيت انكيدو در داستان گيل گمش با شخصيت كيومرث يا گائومرتا يا گيومرت در اساطير ايران به نحوى ارتباط دارند. منظورم اين نيست كه اين دو يك تن هستند، بلكه بر اين پندارم كه متعلق به يك پهنه ى فرهنگى هستند. در اسطوره ايرانى، كيومرث، بر طبق داده هاى بندهش و شاهنامه انسانى ساده و بدوى است. در شاهنامه او رسما يك موجود بدوى ست. در بندهش او براى سه هزار سال بى حركت و فاقد عمل است و سپس نيز در ارتباط با يك گاو و همراه با او در كنش و واكنش ميان اهورامزدا و اهريمن كشته مى شود. از تخمه او كه بر زمين مى افتد گياهى مى رويد و نخستين انسان ها در وجود مى آيند. اسطوره بر اين اساس باور دارد كه با انسان هاى بدوى روبروست. در داستان گيل گمش نيز انكيدو يك انسان بدوى است. با حيوانات زندگى مى كند و عملا تفاوتى با آنها ندارد. شايد بتوان باور كرد كه داستان كيومرث، همچنان كه در ضمير ايرانيان زنده مانده است، به صورت يك داستان به فرهنگ سومرى نيز منتقل شده بوده است. مثلا ما امروز داستان هاى اقوام ابتدايى را مى خوانيم. چرا قوم سومر نبايد از داستان هاى قومى كه بر او وارد شده آگاهى داشته باشد. سپس مجموعه اين دانسته هاى پراكنده در اديبات هردو قوم منعكس شده است. در يك مقاله در اينترنت خواندم كه نام سومر از تركيب سام و آر (سامى و آريايى) شكل گرفته. براى كسى كه سعى دارد يك مقاله علمى بنويسد عيب بزرگى است كه منشاء نوشته خود را ذكر نكند. در اين رابطه من دوباره به اينترنت رجوع كردم تا بتوانم اين مقاله را پيدا كنم، كه متاسفانه موفق نشدم. البته اين مطلب را حدود شش هفت سال پيش خوانده بودم و يادداشتى برنداشته بودم.

اكنون ببينيم كيومرث يا گيومرت در اوستا چگونه ظاهر مى شود. اوستايى كه مورد استفاده من قرار گرفت “گزارش و پژوهش جليل دوستخواه” است.٣
البته در الحاقات كتاب و فهرست نام ها به سادگى مى شد نام گيومرت و صفحات مربوط به او را پيدا كرد، اما من يك تورقى هم كردم و متوجه شدم كه جليل دوستخواه كوشش در ساده نويسى داشته است. در مجموع آنچه كه درباره گيومرت در اوستا آمده حامل نكته ى مهمى نيست. در خواندن متوجه مى شويم كه گيومرت متعلق به يك فرهنگ پيشا زرتشتى است كه در نظام بعدى سايه اى از او باقى مانده كه راهبر به هيچ معنايى نيست. با هم نگاهى به اين بخش ها مى اندازيم. در دفتر دوم “يسنه” در هات ١٣ (ص ٥٨) در بخش ٧ مى گويد:
“فروشى گاو خوب كنش و گيومرت اشون را مى ستاييم”…
در هات ٢٣ (ص ١٨٤) بخش ٢ مى گويد:
“خواستار ستايشم فروشى هاى اهورامزدا و امشاسپندان را؛ فروشى هاى همه ايزدان اشون مينوى را
خواستار ستايشم فروشى هاى گيومرت، زرتشت سپتيمان، كى گشتاسب، است و استر –پسر زرتشت- و فروشى هاى پاك همه نخستين آموزگاران كيش را”
در هات ٢٦ (ص ١٩٠) بخش ٥ مى گويد:
[فروشى هاى] آنان را كه انگيزه پيروزى اشه بوده اند و فروشى گيومرت اشون را مى ستاييم…”
در صفحه ١٩٢ مى گويد: “همه فروشى هاى نيك تواناى پاك اشونان را از [فروشى] گيومرت تا سوشيانت پيروز مى ستاييم.”
در صفحه ٢٥٦ در هات ٦٨، پس از نماز گذاشتن به اهورامزدا و امشاسپندان و مهر فراخ چراگاه و خورشيد تيز اسب و گوش مى گويد: “نماز [مى گذاريم] “گيه” را (گيومرت). پس از آن نوبت به نمازگزارى به زرتشت مى رسد.
در فروردين يشت، كرده بيست و سوم، شماره ٨٧ (ص ٤٢٣) مى گويد:
“فروشى گيومرت اشون را مى ستاييم، نخستين كسى كه به گفتار و آموزش اهورامزدا گوش فراداد و از او خانواده ى سرزمين هاى ايرانى و نژاد ايرانيان پديد آمد….”
در دفتر چهارم ويسپرد، كرده نوزدهم (ص ٥٦٣) مى گويد:
“… از ميان آفريگان اشون “نخست انديش” را مى ستاييم.” جليل دوستخواه در پانوشت توضيح مى دهد كه در “سنت ايرانيان از “نخست انديش” گيومرت اراده شده است. اوست نخستين كسى كه از آفريدگان اهورامزدا كه انديشيد.”
در صفحه ٥٦٨ در بخش ٢ مى گويد:
“گاو (نخستين جانور)، “گيه” (نخستين آدمى) و “منثره”ى ورجاوند بى آلايش كار را ستايش و نيايش مى پذيريم.”
در خرده اوستا (ص ٥٧٥) در خورشيد نيايش ، شماره ٥، پس از درود فرستادن به اهورا مزدا، امشاسپندان، مهر فراخ چراگاه و… مى گويد: “درود بر گيومرت!” و سپس: “درود بر فروشى زرتشت سپيتمان.”
اينها كل دفعاتى ست كه نام كيومرث يا گيومرت در اوستا ظاهر شده است. كامل روشن ست كه در زمان بوجود آمدن اوستا، چه به صورت شفاهى و چه به صورت نوشتارى، كيومرث و آنچه كه به او مربوط بوده رنگ پريده شده بوده است. اما به هرحال انسان ايرانى به اين نكته باور داشته كه آغازينه او به مردى يا تصورى به نام كيومرث بازگشت مى كند. در اوستا كيومرث و زرتشت پشت سرهم مورد ستايش قرار مى گيرند. اما در بندهش بر اين تاكيد مى شود كه پس از كيومرث زرتشت خواهد آمد. در نتيجه روشن است كه اسطوره كيومرث بسيار قديمى تر از حضور مردى به نام زرتشت است.
من در اينجا به آنچه كه در قبل نوشتم بازگشت مى كنم. ادعاى من اين است كه شخصيت “انكيدو” در داستان گيل گمش بايد يك شخصيت آريايى باشد. من اينجا از واژه ايرانى استفاده نمى كنم، اما بر اين باورم كه اين داستان در مقطعى شكل گرفته كه عناصرى از فرهنگ آريايى به جايى به نام سومر رسيده بودند. به پندار من آنها نقش مهمى نيز در اين فرهنگ بازى مى كرده اند. سومر يك واژه آكادى است. آكدى ها يكى از نخستين اقوام سامى در بين النهرين هستند. اين واژه در عبرى شينار است و در مصرى سنغر و هيتيت ها آنرا سنهار تلفظ كرده اند و همه اين واژه ها از شومر مشتق شده اند. اما نكته جالب اين است كه سومرى ها خود را “اوگ ساگ گيگ گا” مى ناميدند كه به معناى “سياه سر” است. اينك پرسشى كه در ذهن ايجاد مى شود اين است كه چرا آنها خود را سياه سر مى ناميدند. از واژه سياه سر انسان چنين استنباط مى كند كه با انسان هاى مو سياهى روبرو است. حالا اگر در اطراف سومرى ها مردمى بوده اند كه موهاى طلائى يا سرخ داشته اند اين نامگذارى قابل تامل مى شود. مى دانيم كه آكادى ها نخسين قوم سامى هستند كه به سومرى ها وارد مى شوند. بابلى ها و آشورى ها پس از آنها سر مى رسند. اطلاع دقيق داريم كه تمامى اين اقوام، همانند سومرى ها “سياه سر” بوده اند. يعنى روشن است كه در ميان اقوام سامى ما مردمان موطلايى نداريم. تنها قومى در جهان كه داراى موهاى طلايى است آريائيان هستند. اطلاع داريم كه سكاها كه در بخش هاى عظيمى از ايران پراكنده بودند و نامشان روى سيستان باقى مانده است مردمانى مو طلائى بوده اند.
من در اين باره كه سومريان خود را سرسياه مى ناميده اند بسيار خواندم، اما هرگز به نكته اى كه روشن كند چرا آنها خود را سرسياه ناميده اند بر نخوردم. استنباط خود من اين است كه آنها در پيرامون خود به افرادى برمى خوردند كه داراى موهاى روشن بوده اند. اما در اسناد سومرى كه تا به حال به دست آمده هيچ اشاره اى به اين نوع افراد نشده است. در نتيجه فرض وجود آنان را نمى توان با تكيه بر الواح سومرى روشن كرد. در اينجا اين پرسش براى٫ من پيش مى آيد كه اگر اين افراد به صورت افراد ژندره پندره اى به تمدن سومر مى رسيدند كه وضعى رقت انگيز و اسفناك داشتند، طبيعى به نظر مى رسد كه در اسناد از آنها نامى برده نشود. اما شايد درست به همين دليل كه اين افراد ژندره پندره هستند شايد كه موى طلايى در آن مقطع نشانه انسان بسيار ضعيف و رقت انگيز است. شايد چه بسا به همين دليل سومريان خود را سر سياه مى نامند. يعنى آن قوم مهمى كه داراى موهاى سياه است.
ممكن است اين پرسش مطرح شود كه چرا اين آريائيان نخستينه ژندره پندره هستند. پاسخ شايد چنين باشد كه آنها از برابر سرمايى وحشنتاك به سوى جنوب گريخته اند و براى زمانى دراز به صورت عناصر بدبخت و بيچاره بر قوم سومر ظاهر مى شوند. دليلى كه من دارم و دليل بسيار ضعيفى است داستان گيل گمش است. همان طور كه در بالا تذكر دادم در اين داستان انكيدو، كه انسان وحش و يك فرد بدوى است به چهره مردى پرمو، كه گيسوانش همانند گندمزار است توصيف شده. در كتاب خانم ساندارس گيسوىاو را به گيسوى الهه گندم تشبيه كرده اند. مى دانيم كه گندم نيز داراى گيسوواره اى طلايى رنگ است. يكى از محققان ايرانى در زمانى كه من اين مسئله را مطرح كردم گفت كه اشاره به گندمزار فقط نشانه ى انبوهى مو است و ربطى به رنگ گندمزار ندارد. اما من از شما مى پرسم چگونه ممكن است كه فردى با موهاى انبوه سياه از طرف نويسنده اى، ولو يك نويسنده قديمى سومرى در چهار هزار و پانصد سال پيش مورد تطبيق با يك گندمزار قرار گيرد؟ اين عملا غير ممكن است.
پس تا اينجا من دو دليل ضعيف در مورد حضور عنصر آريايى در مجموعه فرهنگ سومرى دارم: يكى لقب سر سياه كه بايد در مقايسه با موى سر متفاوتى اختيار شده باشد. و ديگرى موهاى انكيدو كه بايد طلايى رنگ باشد. در اينجا اشاره به داستان انوما اليش نيز بى ربط به نظر نمى رسد. در اين داستان آفرينش بابليان كه نمايشگر آغاز عصر پدرسالارى و در عين حال به پايان رسيدن فرهنگ سومر است، ما در آغازينه داستان روبرو هستيم با تيامات، بانو خداى آب هاى شور كه در عين حال هيولاى ازلى ست و اژدها، و در جوار او آپسو، يا آبسو كه نرينه و آب شيرين است. بنا بر آنچه كه من در اطلاعات اينترنتى خواندم اين آب در نام آبسو همان آب زبان پارسى است. نمى توانم به شما بگويم به كجا مراجعه كنيد تا اين را بخوانيد، اما اگر علاقمند باشيد مى توانيد اين نكته را در اينترنت پيدا كنيد و كار سختى هم نبايد باشد. اكنون اگر داستان انومااليش را به درستى بررسى كنيم، اگر تيامات با آبسو در مى آميزد و زوج نخستين به دنيا مى آيند، ما رودررو هستيم با داد و ستد عاطفى ميان دو قوم متفاوت كه يكى بر ديگرى وارد شده است.
باور دارم كه آريائيان نخستين كه به منطقه وارد شده اند حداقل بايد پنج هزار سال سابقه ورود داشته باشند، و مى توان باور كرد كه آنها براى زمانى دراز به عنوان موجودات بى اهميت در جوار اين فرهنگ ها زندگى كرده اند. اين نكته در داستان گيل گمش قابل شناسايى است. انكيدو تا آخر داستان به عنوان يك عنصر تك و تنها در يك مجموعه فرهنگى نقش بازى مى كند. امتياز او اين است كه به شدت مورد توجه پادشاه زمان قرار گرفته و در نتيجه از اهميت برخوردار شده است.
اينك اگر اين فرضيات قابل اهميت باشد مى توانيم خود را در شرايط منطقه خاورميانه در پنج هزار سال پيش قرار دهيم. در حالى كه فرهنگ سومر رو به زوال است و ستاره بخت ساميان رو به اوج قرار دارد، نظام مادر تبارى سومرى نيز از طرف خود سومرى ها به زير سوال رفته است. اوج اين حادثه در مقطع گيل گمش قرار دارد. او مردى است ضد قدرت زنانه و عليه بانو خدا اينانا، يا به روايت آشورى داستان، ايشتار، قيام مى كند. او كشنده گاو آسمانى است، كه البته در انجام اين كار انكيدوى وحشى به او يارى مى رساند. بدين ترتيب عصر گاو به پايان مى رسد و صورت فلكى بره يا فروردين جانشين گاو مى شود و عصرى مردانه آغاز مى شود، كه همه ى اينها در عصر گيل گمش اتفاق نمى افتد، بلكه اوج ان در چند سده بعد در عصر سارگون، امپراتور آكاد پديدار مى شود و خداى واحد نرينه كه مردوك نام دارد به خداى منطقه تبديل مى شود. به نظر من اين انكيدو كه به گيل گمش يارى مى رساند يك عنصر آريايى است كه از نظر زمانى بايد با زمان شكل گيرى اسطوره كيومرث هم زمان باشد. پس من نمى گويم كه انكيدو همان كيومرث است، بلكه مى گويم دو داستان بايد هم زمان باشند.
اينك اما به اين نكته اشاره مى كنم كه فرهنگ ايران به شدت زير نفوذ فرهنگ عراق جنوبى است. همين امروز مردم شخصيت هايى را مى پرستند كه در عراق جنوبى دفن شده اند. مكان آرامگاه امام حسين همان جايى ست كه تمدن سومر شكل گرفته. از آن گذشته كه ساسانيان پايتخت خود را در تيسفون قرار داده بودند كه نزديك بغداد فعلى است. البته همه ى اينها مى تواند دلايل ژئوپوليتيكى داشته باشد. اما اين پرسش نيز مطرح مى شود كه اگر قومى به سرزمينى رسيده باشد كه بناست مكان زندگى او براى هزاره هاى بعد باشد، و اگر اين قوم به فرهنگى رسيده باشد كه در منطقه قدرت داشته و نام آن سومر بوده، و اين قوم به صورت عناصر منفرد و يا در دسته هاى محدود به آن وارد مى شده. سواد مى آموخته و آداب مملكت دارى ياد مى گرفته، آيا ممكن است كه براى هميشه به اين مناطق نخستينه دلبستگى داشته باشد؟ يعنى آيا ممكن است ميان مذهب شيعه و آيين هاى باستانى سومر ارتباطى وجود داشته باشد؟


Viewing all articles
Browse latest Browse all 6

Latest Images

Trending Articles





Latest Images